من به فکر ازدواج نبودم. راستش با ازدواج مخالف هم بودم. آنقدر سرم به درس خواندن و کار کردن گرم بود که احساس تنهایی نمی کردم.
سی ساله بودم که تازه به فکر ازدواج افتادم، ولی انگار ازدواج جن بود من بسم الله. بدگل نبودم. خواستار هم داشتم ولی ازدواج سر تمی گرفت. باور کرده بودم که اشکال از مردان دیار من است که قدر گوهر یکدانه ای چون مرا نمی دانند. در سن سی و هشت سالگی یکباره حقیقت هولناکی بر من آشکار شد: "من خودم مانع ازدواج می شوم..."
وقتی از شوک اولیه ناشی از این ادراک درآمدم، دست بکار برطرف کردن موانع روحی ام برای ازدواج شدم.
اطرافیان من دو دسته بودند. دسته اول خانم هایی بودند که قبل از سی سالگی با اولین یا دومین خواستگارشان ازدواج کرده بودند و دو سه بچه ریز و درشت دور و برشان بود. دسته دوم دختر خانم های بالای چهل سال، تحصیل کرده و مثل خودم تنها بودند.
هیچ کدام از این دو دسته نمی توانستند راهنمای خوبی برای من باشند. چقدر کج راهه رفتم. چقدر مسیرهای اشتباه در پیش گرفتم و سرخورده تر از قبل بازگشتم. درد تنهایی دیگر قابل تحمل نبود.
قصه کوتاه که من در سن چهل و دو سالگی با سلام و صلوات ازدواج کردم. داستان های پس از ازدواج بماند برای وقتی دیگر. حالا که متاهل هستم، فهمیده ام ازدواج کردن بخش ساده مقوله تاهل است. ازدواج کردن مثل آب خوردن ساده است. صد افسوس که من فرصت مادر شدن را از دست داده ام.
تجارب خود را به صورت یک سلسله تمرینات ساده در کتاب"ازدواج مثل آب خوردن آسان است!" با شما سهیم می شوم.