بخش اول را اینجا بخوانید
به راه می افتم. بزرگراه حکیم را با دنده یک طی می کنم. یک ساعت طول می کشد تا به محل دلخواه می رسم. پس از پانزده دقیقه گشتن، جای پارک پیدا می کنم. از این پس باید وارد منطقه طرح بشوم. پس سوار تاکسی می شوم. میدان انقلاب پیاده می شوم. تا درمانگاه ده دقیقه ای پیاده راه است. عاشق میدان انقلاب هستم. عاشق کتابفروشی ها، سردر دانشگاه تهران. عاشق آن هستم که سر فرصت در این مغازه ها بگردم و عطر کتاب را بو بکشم. بعد در شیرینی فروشی قدیمی فرانسه، سرپا قهوه و کیک بخورم. ولی امروز فرصت پرسه زدن نیست.
به کلینیک می رسم. بیمارها گوش تا گوش نشسته اند. زنانی که با نگرانی عکس ها و آزمایش های خود را دو دستی چسبیده اند. کنار دوستم می نشینم. همکلاسی من بوده است. او جراحی قابل است، با قلبی مهربان و رفتاری مادرانه. بیماران یکی پس از دیگری وارد می شوند. بعضی با قلب شاد از در بیرون می روند و برخی با صورتی رنگ پریده و لب های لرزان. اعلام خبر بد، هرگز برای پزشک آسان نمی شود. هرگز. هربار دلم آشوب می شود و دهنم تلخ می شود. هربار سرم گیج می رود و دلم خالی می شود. هربار. عین این بیست سال همینطور بوده است.
البته هیچ بیماری دلش نمی خواهد پزشک همراه او گریه کند و شیون و واویلا راه بیندازد. اگر پزشک، جلوی بیمار کنترل احساسات خود را از دست بدهد، بیمار روحیه خود را از دست می دهد و داغان می شود. به همین دلیل در بدترین شرایط هم کسی از احساسات واقعی یک پزشک خبردار نمی شود. ما از روی عشق به صورتمان نقاب می کشیم که امید را در دل بیمار نکشیم. البته در مورد پزشکان واقعی صحبت می کنم. در هر شغلی افراد بی صلاحیت وجود دارند.
ساعت سه بعد از ظهر شیفت تمام می شود و جراح دیگری از راه می رسد تا مشعل این ماراتون بی انتها را از ما بگیرد. از اتاق بیرون می آیم. هنوز در سالن گوش تا گوش بیمار نشسته است. از دوستانم خداحافظی می کنم و به سمت انقلاب راه می افتم. باران می بارد. جلوی کتابفروشی ها بالاخره طاقت نمی آورم و سه تا کتاب می خرم. دنبال کتاب خاصی هستم که یکی از دوستان وبلاگی با مهر و محبت به من معرفی کرده است. چاپ کتاب تمام شده است، ولی امید دارم که شاید گوشه یک کتابفروشی، یک کتاب منتظر من باشد. وقت تنگ است. نمی توانم به جستجو ادامه بدهم.
سوار تاکسی می شوم. راننده پیرمرد غرغروی و بداخلاقی است. به او می گویم: "باباجان! سه تا دویست تومانی برای کرایه به تو می دهم، در عوض تو هم یک کم اخم هایت را برایم باز کن. اینقدر اخم کردی، دلم گرفت." او خنده کنان پول خرد را از من گرفت و نه تنها اخم هایش را باز کرد که تا خود مقصد در مورد لطافت باران با من گپ زد: )
به درختان پارک لاله نگاه می کنم. برخی غرق شکوفه اند و بقیه با برگهای تازه جوانه زده پوشیده شده اند. شرکت همسرم نزدیک اینجاست. دلم می خواست فرصت داشتم با او در روز زیبا در پارک قدم می زدم. امروز این خیال را باید از سر بیرون کنم. وظیفه فریاد می زند.
ادامه دارد...