بخش قبلی را اینجا بخوانید
قبل از سوار شدن به ماشین، یک قوطی ماءالشعیر می خرم. در ماشین می نشینم و شیشه را پایین می کشم تا قطره های باران به صورتم بخورد. ساندویچم را گاز می زنم و ماءاشعیر را جرعه جرعه می نوشم. این روزها ترافیک سنگین است. به احتمال زیاد کمی دیر به مطب می رسم، ولی اگر گرسنه سر کار بروم، نمی توانم به حرفهای بیماران خوب گوش کنم یا به درستی آنها را معاینه کنم. پس به آرامی و لذت غذا را می جوم. آنگاه ماشین را روشن می کنم و به ترافیک تهران می پیوندم.
پانزده دقیقه دیرتر از هر روز به مطب می رسم. همیشه اصرار دارم که پیش از بیمارانم در مطب باشم، ولی امروز دو بیمار منتظر نشسته اند. از صبح تا به حال فرصت دستشویی رفتن نداشته ام. از بیماران عذرخواهی می کنم و دو دقیقه مهلت می خواهم. بیماران جدید هستند و نمی دانند منظور من از دو دقیقه، به واقع دو دقیقه است! صورت شان در هم می شود.
روپوش سفیدم را پوشیده ام و پشت میز منتظر بیمارانم هستم. یکی یکی وارد می شوند. جلوی پای شان بلند می شوم و سلام می کنم. از تعجب آنها دلم می گیرد. چرا بیماران انتظار ندارند پزشک به احترام آنها از جا برخیزد؟ مگر آنها مهمان خانه من نیستند؟ دلم می خواهد بتوانم از تک تک بیمارانم در مطب با آب میوه یا چای و بیسکوییت پذیرایی کنم. دلم می خواهد تحمل نگرانی بیماری را با مختصر پذیرایی و خوشامدگویی ساده تر کنم.
ساعت نه شب به خانه برمی گردم. تنم درد می کند. همسرم در را برایم باز می کند و با محبت صورتم را می بوسد و بغل می کند. آغوش او تنها جایی در دنیاست که می دانم همیشه به روی من باز است و با مهر مرا در خود جا می دهد. چای دم کرده است. لباس عوض می کنم. دست و صورتم را می شویم. دو تا لیوان چای می ریزم. دو پرتقال و دو سیب در بشقاب می گذارم. خرما را در کاسه کوچکی می ریزم و کنار دست همسرم می نشینم. جرعه جرعه چای می نوشم و با او گپ می زنم. ساعت ده شب برنج کته بار می کنم تا غذای فردا آماده باشد.
روز سنگینی بود. می دانم که کار زیاد و طولانی، خلاقیت را کور می کند. فردا صبح در خانه خواهم ماند و پشت لپ تاپ می نشینم و تایپ خواهم کرد. هنگام نوشتن برنامه فردا، لبخند می زنم.