بخش اول را اینجا مطالعه کنید
ساعت سه بعدازظهر به تپه های شن های روان رسیدیم. زیر آفتاب تند شروع به پیاده روی کردیم. من مدام نوشته های پائیلو کوئلو را به خاطر می آوردم که می گفت: "صحرا زیباست و بسیار بیرحم. تنها زمان صحرا رفتن، صبح زود و هنگام غروب است." تک تک کلمات او را در مورد گرمازدگی و مارهای خطرناک در ذهن مرور کردم.
همسفرها راه نمی رفتند. بی توجه به همه ما که زیر آفتاب داغ ایستاده بودیم، مدام عکس می گرفتند. خود راهنما فقط فکر این بود که عکس های هیجان انگیز از ما بگیرد.
همه در یک خط بایستید!
همه دست های تان را تکان بدهید!
همه خم شوید!
همه بالا بپرید!
کم کم ما بقیه حرکات محیرالعقول را پیش بینی می کردیم:
همه دست های تان را در دماغ فرو کنید!
همه روی سرتان بایستید!
همه کله معلق بزنید!
راهنما به ما نگفته بود که هنگام راهپیمایی با خود آب ببریم! وسط راه که بچه ها تشنه بودند، راهنما خبر مسرتبخش دیگری را هم اعلام کرد: قرار بود خودتان از تهران آب همراه بیاورید. در مینی بوس هم آب نداریم.
گرمازده و بی رمق به مینی بوس برگشتیم. حاضر بودیم برای جرعه ای آب مرتکب قتل شویم. راننده، مثل یک قهرمان وارد صحنه شد و چند بطری آب که در جایی دور از دسترس پنهان کرده بود، رو کرد. تشنگی برطرف شد، این بار گرسنگی شروع شد.
در سایه مینی بوس، روی حصیر نشستیم. دلم برای دو راهنما کباب بود، زیرا بعد از آن راهپیمایی احمقانه زیر آفتاب داغ، حالا باید جلوی منقل می ایستادند و بادبزن به دست می گرفتند و جوجه ها را کباب می کردند. ساعت چهار ونیم بعد ازظهر نفری یک سیخ جوجه کباب به عنوان ناهار دریافت کردیم. ملت شریفی هستیم. هیچکس به کم بودن غذا اعتراض نکرد. حال زار دو راهنما را می دیدیم. چه بگوییم؟
این بار مشکل سوم شروع شد: دستشویی! در یک کویر برهوت که فقط چند تا درخت گز وجود دارد، کجا می شود قضای حاجت کرد؟ آن هم وقتی کسی مثل آقای شوشو همراهت است که تا به حال در فضای آزاد از این بی ناموسی ها نکرده و نمی تواند باور کند که من می توانم حتی فکر چنین کاری به سرم بزند.
ادامه دارد...