بخش اول را اینجا مطالعه کنید
بخش دوم را اینجا مطالعه کنید
به کارونسرای عباسی برگشتیم. ساعت پنج بعداز ظهر بود. آفتاب از حدت افتاده بود و هوا داشت مطبوع و دلپذیر می شد. این ماشین های چهارچرخ اسم شان چیست؟ از این ها که روی شن می شود با آنها رانندگی کرد؟ حالا هر اسمی که دارند، یک پیست برای ماشین سواری بود ... من هم مشتاق یک تجربه جدید. ولی می دانستم که مینی بوس منتظر است.
داشتم با اشک و آه از این بازیچه جدید دور می شدم، که دیدم دسته ای از همراهان ما دارند ماشین سواری می کنند. این دسته همان ها بودند که وسط جمع ایستاده بودند و پشت سرهم سیگار دود می کردند و یک تذکر جانانه از من گرفتند که در تور طبیعتگردی، باید به حقوق غیرسیگاری ها احترام بگذارند و دور از جمع سیگار بکشند. این جا هم بی توجه به محدودیت وقت داشتند ماشین سواری می کردند.
دویدم دنبال تور لیدر که من هم می خواهم ماشین سواری کنم. این مرا به آن پاس داد و آن مرا به این. دیدم که دارم وسط شنزار اینطرف و آنطرف می دوم. بی خیال هماهنگی شدم. به یکی از آنها گفتم که من دارم می روم ماشین سواری!
وااااااااااااااااااااای عجب تجربه ای بود! هم من راندم و هم آقای شوشو. من احساس می کردم که همه عمر پشت موتورهای کرایسلر (اسمش را درست نوشتم؟) در صحرا داشتم می راندم. حس قدرت، ماجراجویی، تسلط ... کلاه ایمنی به سر، باد به تنت می خورد، انگار شهسواری هستی سوار بر اسبی قوی هیکل ...
کل این ماجرا ده دقیقه طول کشید. ولی انگار زمان متوقف بود و من بودم و صحرا و صدای پرهیاهوی موتور.
خب ... قسمت نازیبای ماجرا این بود که ما تور را به اندازه ده دقیقه معطل کردیم و به اندازه ده ساعت احساس گناه به ما تحمیل شد. کار خوبی نبود. قبول دارم. ولی کودک شیطان درونم می گوید: "خوب کردی!" وقتی داشتیم زیر آفتاب "مخ پز" می شدیم و سایرین نفری هشت هزار عکس (به گفته خودشان!) گرفتند .... بگذریم.
نیمه شب به تهران رسیدیم. تمام تنم درد می کرد. سرم به اندازه یک کوه سنگین بود. همانجا به آقای شوشو اعلام کردم که از این به بعد اگر من خواستم به یک تور یکروزه بروم، او هرگز موافقت نکند!
جالب آنکه بیشتر افراد گروه که تا لحظه آخر رقصیدند و خندیدند و پاسور بازی کردند، می گفتند که کاش شب راجایی بیتوته می کردیم و فردا صبح عازم تور بعدی می شدیم. من عاشق این تفاوت آرا هستم. جایی که من بسیار ناراضی بودم، دیگران به آنچه می خواستند یعنی آشنایی با آدمهای جدید، رقصیدن و بازی کردن رسیده بودند.
این جور تورها به درد من نمی خورد، چون منظور من شیرجه زدن به میان طبیعت است و یکی شدن با آن. طاقت ندارم پانزده ساعت در مینی بوسی حبس باشم تا بتوانم یک ساعت در بدترین شرایط راهپیمایی کنم. من باید درست انتخاب می کردم.
عکس های بسیار خوبی از ما گرفته شد. عکس هایی که نشان می داد ما اوقات زیبایی را در سرزمینی سحرآمیز گذرانده ایم. ولی واقعیت این نبود. ما در یک پارتی متحرک شرکت کرده بودیم. همین و بس.
جزیره ای مرموز و وهم آور در میان دریاچه نمک وجود داشت که نمی توانستم چشم از آن بردارم. حالا که به تهران برگشتم تازه فهمیدم که داشتم به "جزیره سرگردانی" نگاه می کردم. چیزی که راهنماها در موردش چیزی نگفتند ...
کویر بسیار زیباست ... بالاخره هفته ای را در کویر سر خواهم کرد تا در مورد پیامبرانی فکر کنم که فرشته وحی درصحرا به آنها نازل شد: حضرت موسی، حضرت عیسی، حضرت محمد ...... شاید من هم مثل پائیلو کوئلو، فرشته نگهبانم را ملاقات کردم، پیمان کهنه را شکستم و پیمانی نو بستم.