کودکی شش ساله بودم. در شهری کوچک زندگی می کردیم. خدا کند که الان آن شهر آباد شده باشد. آن موقع که خیلی داغان بود . تصاویر هولناکی که از فقر و جهل در آن شهر دیدم، تا همیشه دنبالم خواهد بود. همین خاطرات دردناک باعث شده اند که همه عمر دنبال راهی برای ارتقا سطح دانایی و مالی و رفاهی آدمها باشم. راهی که هنوز نیافته ام ...
در کوچه ای خاکی زندگی می کردیم. خانه ما تنها خانه آجری کوچه بود. بقیه خانه ها کاهگلی بودند. ما شیر گاومیش می خوردیم. هر روز یکی از همسایه ها که گاومیش داشت، کاسه ای شیر به در خانه ما می آورد. یک روز نمی دانم چه شد که من مامور دریافت شیر شدم. قدم به داخل خانه کاه گلی گذاشتم. تمام خانه یک اتاق بود با کف خاکی. نصف اتاق با زیلویی پاره فرش شده بود. روی زیلو کودکی شیرخوار عریان در میان مدفوع خود دست و پا می زد و گوساله ای در طرف دیگر اتاق ایستاده بود. سه کودک دیگر در اتاق دنبال هم می دویدند. سرم گیج می رفت. با همه کودکی می فهمیدم که این خانه دیوار به دیوار خانه ماست ....
پیرزنان و پبرمردان کور با صبوری دم در خانه ها می نشستند. با آن که کودکی کم سن بودم، زخم کهنه تراخم را در چشمان شان می شناختم. مژ ها به داخل چشم برمی گشت. حدقه خالی چشمها با مگس پر بود. حتی دست شان را برای پراندن مگس تکان نمی دادند.
بچه های کوچه را دوست داشتم. اسم آنها را نمی دانستم. آنها هم نمی توانستند اسم مرا تلفظ کنند به همین دلیل مرا "فرشته" می نامیدند. شاید به خاطر خانه آجری و لباس های بهتر من فکر می کردند من از ما بهتران هستم. نمی دانم. بهرحال اطلاق این اسم ربطی به خلق و خوی من نداشت که من هیچوقت کودکی فرشته صفت نبودم! راستی بگویم که مادر بزرگ پدری ام هم نمی توانست اسم را تلفظ کند و همیشه غرغر می کرد مگر اسم زهرا که همراه اذان و اقامه در گوشم زمزمه شده، چه عیبی داشت که چنین نام بی مسمایی برایم انتخاب کرده اند. بگذریم.
با وجود همه اقدامات بهداشتی که مادرم در مورد من و برادرم انجام می داد، هر تابستان که به تهران می آمدیم، بعد از خوردن داروی ضد انگل، کرم هایی به درازی مار بوآ دفع می کردیم. بگذریم. من اجازه بازی با کودکان همسایه نداشتم. نمی دانم آن روز چه طالع سعدی بر من نازل شده بود که بدون اطلاع مادر سختگیرم وسط کوچه خاکی با شادی و نشاط سرگرم بازی با بچه های همیشه ویلان کوچه بودم.
بازی به اوج هیجان خود رسیده بود و همه ما در خنده و سرور غرق بودیم و من با هیجان "آش" را هم می زدم. ناگهان سکوت برقرار شد. یک جفت پا جلوی من بود. سرم بالا گرفتم. مادرم مثل یک مجسمه سنگی بالای سرم ایستاده بود. هر آن ممکن بود صاعقه ای از چشمانش بیرون بزند و مرا در جا خاکستر کند. یک لحظه به خودم آمدم و دیدم چهارزانو روی خاک کف کوچه نشسته ام. تکه چوبی به یک دست دارم و با آن گل رس را هم می زنم و با دست دیگر تاپاله گاومیش را خرد می کنم و به "آش" اضافه می کنم ... از جایم بلند شدم، با سرافکنده و بدون هیچ اعتراضی به خانه رفتم. یادم نیست در خانه چه بلایی به سرم آمد.