عاشق خوزستان هستم. درخشان ترین خاطرات زندگی من در اهواز و آبادان شکل گرفته اند. هروقت به آن شهرهای طلایی فکر می کنم که زیر آفتاب تند جنوب می درخشیدند، قلبم تندتند می زند. آسمان آبی تند، نخل های باشکوه، آسفالتی که از داغی هوا آب شده اند و قیر آن به کف کفش می چسبد، مزه کنار و رطب. طعم زندگی لوکس، باشگاه های شیک و هتل های درجه یک. ما در شهر کوچکی زندگی می کردیم که امکانات رفاهی محدودی داشت، ولی پنجشنبه ها و جعمه ها به اهواز و آبادان می رفتیم و خدایا ... عجب بهشتی بودند ...
در سن ده سالگی به تهران آمدیم و دیگر به خوزستان برنگشتیم. خوزستان را پس از جنگ ندیده بودم. رزیدنت های سال سوم جراحی موظف هستند که یک ماه در جایی دورافتاده خدمت کنند. من به شوق دیدار مجدد بهشت کودکی، شهری را در خوزستان برای گذراندن طرح یکماهه انتخاب کردم: شهر شادگان.
شادگان به ونیز ایران معروف است. تالاب شادگان، بسیار زیباست و در زمستان پرندگان متنوعی به آن کوچ می کنند. مطالبی که در دنباله خواهم نوشت، خاطرات پانزده سال پیش من است. شاید اوضاع در شادگان تفاوت کرده است. نمی دانم. به هر حال آنچه که من دیدم این بود.
مردمان شادگان عرب هستند و به اندازه ای فرهنگ مردمان آنجا با ما متفاوت است که من فکر می کردم به کشوری خارجی سفر کرده ام. همه لباس عربی به تن داشتند و به زبان عربی تکلم می کردند. زنان نقابدار و مردان با چشم های درشت سیاه سرمه کشیده با صورت هایی شبیه به شمایل های مذهبی. زنها یک کلمه فارسی نمی دانستند و برای معاینه آنها نیاز به حضور مترجم بود. زنها زیر آفتاب کپسول گاز روی دوش می گذاشتند و به این سو آن سو می بردند و مردها زیر سایه جلوی مغازه روی صندلی های ولو شده بودند و مگس را از روی صورت خود می پراندند. جوی های جلوی مغازه شان پر از لجن بود. چاله های جلوی مغازه شان پر از آب متعفن بود، ولی آنها بی توجه به گندابها، به چشمچرانی مشغول بودند.
ادامه دارد...