بخش اول را اینجا بخوانید
دو سه روز مانده به عید فطر، مردم با شادمانی به خرید و تدارک عید مشغول بودند. شهر شادگان مثل ایام پیش از نوروز تهران، در تب و تاب بود. روز عید فطر، مردم روز بهترین لباس های خود پوشیدند و به دید و بازدید رفتند. نگهبانان بیمارستان که عرب بودند، با بچه های شان به دیدن من آمدند. یک پیشنهاد ازدواج هم دریافت کردم. افتخار همسر چهارم بودن! نمی دانم چطوری جلوی خودم را گرفتم و لنگه کفش را به سرش نکوبیدم.
بیمارستان یک سوییت در اختیار من گذاشته بود. این سوییت هیچ پنجره ای نداشت چون اطراف بیمارستان بیابان بود و می گفتند: "ممکن است اراذل پنجره را بشکنند و به سراغت بیایند." من به مدت یک ماه در تاریکی به سر بردم. درس خواندم و تمرین های مراقبه ای انجام دادم. یک چله نشینی کامل.
یک ماه گذشت و من نه تالابی دیدم و نه خوزستانی. به همین دلیل پیش از بازگشت به تهران خود را به یک تور دور خوزستان مهمان کردم. البته یک تور یکنفره با شرکت خودم و با استفاده از هر وسیله نقلیه ممکن، از اتوبوس قراضه گرفته تا پشت وانت!
آبادان ویرانه، خرمشهر ویرانه، اروند رود پر از لاشه کشتی های غرق شده، رامهرمز مثل همیشه سرسبز، اندیمشک خاک آلود، موزه چغازنبیل تا اطلاع ثانوی تعطیل، شوش دانیال به حال خود رها شده و اهواز ... شهری که عاشقش بودم ... زیر غبار مدفون شده، با نخل های هرس نشده و بی توجه رها شده. همه جا پر از آثار جنگ. تمام آن سه روز بغض داشتم. شهرهای رویایی دوران کودکی من ویران شده بودند.
می دانید که ما در آتش بس هستیم و در واقع جنگ هنوز تمام نشده است. زیرا هنوز غرامت جنگ تعیین و پرداخت نشده است. جنگ می تواند هر آن با یک شلیک گلوله آغاز شود. به همین دلیل آثار جنگ در خوزستان حفظ شده و شهرها بازسازی نشده اند و اروند رود پاکسازی نشده است.
تهران مثل یک زن پیر و بیمار هر روز خود را به زیوری جدید می آراید، بی توجه به آن که خرج این زر و زیور از استان خوزستان تامین می شود. استانی که روی طلا خوابیده و تمام ایران از گوشت تن آن تغذیه می کند. هربار به خوزستان فکر می کنم، گریه ام می گیرد ...