برای من نام بوشهر و منیرو روانی پور، در هم آمیخته است. اولین بار که پایم به بوشهر رسید، تک تک مکان هایی را که او در نوشته هایش یاد کرده بود، زیارت کردم. می گویم زیارت، چون احساس می کردم همراه نویسنده زن محبوبم، خاطره هایش را مرور می کنم.
دو سال در بوشهر کار کردم. آفتاب نزده دم ساحل بودم تا پیش از ویزیت صبحگاهی بیمارانم، سپیده را ببینم. خلیج در هنگام سحر نقره ای بود و کم کم طلایی می شد.
غروب ها هر وقت که ممکن بود از مطبم بیرون می زدم تا بر بالای تپه عاشقان بنشینم و آفتاب را تماشا کنم که آرام آرام در خلیج فرو می رفت. خلیج هر لحظه به رنگی درآمد: سرخ، نارنجی، سبز، آبی، بنفش ...
چقدر شمع نذر "پیر درختی" کردم. پیر درختی، تنه درختی چند صد ساله است که می گویند حضرت ابوالفضل چند دقیقه ای زیر آن استراحت کرده است. به نیت شفا در پای تنه درخت شمع روشن می کنند و کودکان بیمار را کنار آن می نشانند. من هر بار بیمار صعب العلاجی داشتم، شمعی نذر پیر درختی می کردم و همیشه، همیشه و همیشه بیمارم را از ملک الموت پس می گرفتم.
بوشهر، عشق من ...
درد من ...