کوهنوردی که تبت را پیموده، تعریف می کرد که به باربران گفتم: "تندتر راه بروید. پول بیشتری می دهم." آنها تندتر راه رفتند. ساعتی بعد گفتم: "تندتر راه بروید. پول بیشتری می دهم." آنها باز هم تندتر راه رفتند. وقتی برای سوم آنها را به تندتر راه رفتن دعوت کردم، روی زمین نشستند! گفتند: "آنقدر تند راه رفته ایم که روح مان عقب افتاده است. صبر می کنیم تا روح مان به ما بپیوندد."
همین احساس را دارم. روحم عقب افتاده است. این سه هفته تعطیلی عید، آنقدر سرویس داده ام که از خودم وامانده ام. همه دلشان می خواست تعطیلات تا ابد کش پیدا کند، من می خواستم زودتر تمام شود. خوب شد که تمام شد. ولی دوشنبه که به دماوند آمدم، دیدم دلم نمی خواهد به تهران برگردم. گفتم تا جایی که می شود بمانم. ماندم. وقت بیماران روز سه شنبه و چهارشنبه را کنسل کردم تا سه روزی را درخلوت فرو روم.
پاکسازی هنوز ادامه دارد. برونریزی هنوز ادامه دارد. آنچه این روزها بنویسم، تلخ خواهد بود. پس سکوت بهتر است.
باغ غرق شکوفه. هوا سرشار از عطری شیرین. علف ها تازه رسته. سکوت. سکوت. سکوت.