به علت حرفه ام به خوبی می دانم که تن انسان چه اندازه ظریف و آسیب پذیر است. فکر نمی کنم تا به حال کسی را کتک زده باشم یا درگیر خشونت جسمی شده باشم، حتی در دوران کودکی. از آسیب زدن می ترسم.
گویا تا قبل از سه سالگی، همبازی هایم را گاز می گرفته ام. ولی خودم یادم نیست. با برادرم کتک کاری نکرده ام. خیلی خوب با هم کنار می آمدیم. برای خواهر کوچکم نقش مادری بازی کردم. برای خواهر و برادرم حمایتگر بودم.
یادم هست یک بار سیلی محکمی به گوش خواهر یا برادرم زدم. انگار دست خودم نبود که سیلی می زد. بسیار شرمنده شدم. آنقدر خجالت کشیدم که نمی خواهم آن حرکت زشت را به خاطر بیاورم.
تا چهل سالگی به صفت صلحجو بودن خودم می بالیدم. تا بالاخره فهمیدم، من صلحجو نیستم چون با خودم و دنیا در صلح هستم. بلکه صلحجو هستم چون از جنگیدن می ترسم. چون از خشونت می ترسم. چون می ترسم به کسی آسیب بزنم. ترس ... ترس ... ترس ...
می خواهم به یک کلاس رزمی بروم. می خواهم بکوبم، له کنم، نعره بزنم، لگد بزنم و خیالم راحت باشد که به کسی آسیب نمی رسد. حتی فکر شرکت کردن درچنین کلاسی احساس دوگانه در من ایجاد می کند. از طرفی خونم به جوش می آید و می دانم بسیاری از انرژی های منفی انباشته شده من، رها خواهد شد. از طرفی مرا می ترساند. نمی دانم چه غولی در من زنده خواهد شد.
می خواهم مثل یک شیر بغرم ...