شیما جون برای قرار گروهی، ما را به کافه موزه سینما دعوت کرد. خدای من ... عجب جای زیبایی است. من سال ها قبل موزه سینما را بازدید کرده بودم، ولی نمی دانستم این روزها این همه زیبا و باشکوه شده است. کاش تا عمر لاله های باغ فردوس تمام نشده است، آنجا را ببینید.
جمعه همراه آقای شوشو برای بازدید موزه سینما رفتیم. تماشای عکس های هنرپیشه ها و پوسترهای فیلم ها، بسیار لذتبخش بود. به بخش مخملباف و کیارستمی که رسیدم، آشوب دلم شروع شد. گردابی داغ از ناحیه شکمم شروع می شد و مثل باد در قلبم می پیچید و مثل بغضی شیرین به گلویم می رسید. احساس می کردم، هر لحظه ممکن است بزنم زیر گریه. بغض را فرو دادم و به بازدید موزه ادامه دادیم.
وارد سالنی شبیه به یک سینمای قدیمی شدیم. دم در پاکت های کاغذی تخمه و سیگار اشنو گذاشته بودند. وااااااااااااااای ... دلم غش رفت. روی دیوار دکمه ای گذاشته بودند و بالای دکمه نوشته شده بود: "برای تماشای فیلم، دکمه را فشار دهید." می خواستم دکمه را فشار بدهم، که آقای شوشو جلوی مرا می گرفت که "بد است! نکن! دست نزن!". گفتم: "بی خیال! یک دکمه است دیگر. خودشان نوشته اند فشار بدهید." دکمه را فشردم. یک مرتبه سالن خاموش شد و نمایش فیلم شروع شد. ای جــــــــــــــــــــــــــان ... اولین فیلم ایرانی را دیدیم که هنرپیشه اول آن مظفرالدین شاه بود! و سپس "دختر لر". غرق تماشا بودیم که فیلم قطع شد. خانمی که متصدی آن سالن بود گفت: "برای ادامه بازدید موزه به راهروی دست چپ بروید." من به سختی خودم را راضی کردم که از آن سالن دوست داشتنی جدا شوم. نمی دانستم که چیزهای بهتری در انتظار من است.
از چند راهروی باریک رد شدیم و به یک سالن خیلی تاریک رسیدیم. من و آقای شوشو دست هم را گرفتیم و مثل هانسل و گرتل ترسان و لرزان وارد سالن تاریک شدیم. به محض قدم گذاشتن به سالن، چراغ های آنجا روشن و صدای کف زدن بلند شد. ما داشتیم روی فرش قرمز راه می رفتیم و ماکت هنرپیشه های محبوب ایرانی در اندازه طبیعی به تشویق ما ایستاده بودند ... هزار بار از طراح این سالن تشکر می کنم. اگر می دانستم کیست، دستش را می بوسیدم. باید این سالن را تجربه کنید تا بدانید چه خلاقیتی در ساختن آن به کار رفته است. فوق العاده است.
طبقه آخر، "خانه فرهاد" نام داشت و سالن پذیرایی فرهاد بازسازی شده بود. وقتی وارد آنجا شدیم، ترانه "گنجشکک اشی مشی" پخش شد. من در مقابل غم صدای فرهاد، بی دفاعم. روی زمین نشستم و زار زدم. زار زدم. زار زدم. اگر شرم نمی کردم به صدای بلند شیون و زاری می کردم. چنان زار زدم که گویا در روضه امام حسین کاه گل به سر گرفته ام.
خدا خیرتان بدهد ... عجب عشقی در این موزه گذاشته اید. خدا خیرتان بدهد.
پ.ن: کامنتها را تایید نکرده ام. جان ندارم. توفان هنوز برپاست. ببخشید.