یک دور کتاب " جسم زن، جان زن" نوشته کریستین نورتراپ را خواندم. مطالعه بار دوم آن را شروع کرده ام. دکتر کریستین نورتراپ متخصص زنان است و برداشتی نوین از پزشکی را بیان می کند. کاش جرات کرده بودم و چنین کتابی را من نوشته بودم. ولی می ترسیدم. هم از همکارانم می ترسیدم و هم از مردم غیرپزشک. زیرا برداشت من از بیماری و مرگ، برداشتی متفاوت از سایر پزشکان است. با خواندن این کتاب فهمیدم که در این وادی تنها نیستم. پزشکان زن دیگری در دنیا وجود دارند که شبیه به من فکر می کنند.
از وقتی این کتاب را به دست گرفتم، آشوب زندگی ام را فراگرفته است. مبارک است. این آشوب و توفان، گرد و خاک را از خانه دلم خواهد برد. با این بهم ریختگی آشنا هستم. قدمش مبارک.
همسرم می گوید: "از وقتی این کتاب را به دست گرفته ای، سر به بیابان گذاشته ای." راست می گوید. بعضی نوشته ها و بعضی کتابها مرا چنان از خود بیخود می کند، که نشان می دهم همولایتی "شبلی هستم ...
نمی دانم تذکره الاولیا را خوانده اید یا خیر. به نظر من زیباترین داستان های تذکره الاولیا، داستان های بسطامی و شبلی است.
شبلی، حاکم دماوند بود. دماوند آن زمان زیر نظر حکومت ری بود. حاکم ری در جشنی باشکوه، خلعتی به شبلی هدیه می دهد. دماوندی ها عادت بدی دارند که گویا نسل به نسل به ارث می رسد و حاکم آن دوره هم از این عادت بد مصون نبوده است، این که دماغ شان را با آستین خود پاک می کنند! شبلی که خلعت نو به تن داشته، آب دماغش راه افتاده بود و بی توجه به اطراف، با سر آستین خلعتی بینی اش را پاک می کند. به حاکم ری خبر می برند که چه نشسته ای. شبلی به خلعتی تو توهین کرده است. شبلی را می گیرند، خلعتی را که پس می گیرند، هیچ، جلوی همه کف پایش را چوب می زنند.
حال شبلی منقلب می شود. می گوید: "با خلعتی حاکم آب بینی پاک کردم، با من چنین کرد. وقتی به هدایای پرودگار بی اعتنایی می کنم، با من چه خواهد کرد." حکومت دماوند رها می کند و به بغداد می رود که در جوار جنید بغدادی باشد. شرح سیر و سلوک او بسیار زیباست. شاید روزی روزگاری برای تان تعریف کنم. آنقدر بگویم که خلبازی های شبلی در دنیای عرفا معروف و زبانزد است. وقتی شرح ماجراهای او را می خواندم، به خود گفتم اگر او در این روزگار می زیست، ممکن بود به جای لقب عارف، مارک دیگری بر پیشانی اش گذاشته می شد!
در تذکره الاولیا خواندم که شبلی آنقدر گریه می کرد که از ناودان، آب سرازیر می شد. تصور کردم که عطار تعبیری عارفانه نوشته است. ولی وقتی اولین بار در زندگی ام با تجربه زیر و زبر شدن و پاکسازی عاطفی را روبرو شدم و دیدم که تشکم از اشک خیس شده است، به خود گفتم: "ای وای ... نکند دارم شبلی می شوم! به شبلی خندیدم، حالا دارم خلبازی های او را در می آورم!" این روزها مثل بلور نازک شده ام و مثل روزهای بهاری، متغیر. یک لحظه می بارم و لحظه ای دیگر می درخشم. (این مطلب سه چهار سال پیش نوشته شده است)
در شهر دماوند، برجی به یادبود شبلی وجود دارد که به تازگی بازسازی شده است.