این روزها دارم از خودم حسابی مراقبت می کنم. مثل یک کودک عزیز که قدری مریض شده است. برای خودم ویتامین خریده ام. گلوکزامین و جین سینگ می خورم. امروز صبح ماساژ گرفتم. پشت بندش یک بطری آب ولرم سر کشیدم. بعد به آبمیوه فروشی محبوبم رفتم و یک لیوان شیرموز مشتی زدم به بدن. بعد از کبابی بالای میدان کاج دو سیخ کباب کوبیده، دو تا گوجه، نان تنوری، دوغ و ماست چرب گرفتم. به خانه آمدم. روی فرش سفره پهن کردم و بساط غذا را پهن کردم. با دست لقمه زدم و گذاشتم آب گوجه و گوشت از دک و دهنم بچکد. تکه های درشت پیاز را با لقمه ها جویدم. بعد یک لیوان شکلات داغ برای خودم درست کردم و با بیسکوییت کاکائویی خوردم. می دانم این روزها باید غذای چرب و سنگین بخورم تا اتصالم به زمین محکم تر شود وگرنه ممکن است به آسمان بجهم. این روزها باید چاکرای ریشه را تقویت کنم.
در حال حاضرفکر کلاس رزمی برای تخلیه خشم به درد من نمی خورد. چون الان حوصله ندارم بروم تعظیم کردن و لبخند زدن را تمرین کنم. دوستی کلاس بسکتبال و والیبال را توصیه کرد. یا پینگ پونگ و تنیس و یا تیراندازی. همه اینها برای تخلیه خشم عالی هستند. ولی من الان در وضعیتی هستم که می خواهم عصیان کنم. نمی خواهم در چهارچوب باشم. می خواهم خشم خود را بیرون بریزم و می دانم هر لحظه ممکن است در خانه یا خیابان یقه یکی را بچسبم و این در شان من نیست. می خواهم در مکان و وضعیتی مناسب و شایسته خشم خود را خالی کنم. به همین دلیل امروز رفتم یک "وردنه" خریدم. یک بالش کهنه هم در خانه دارم. می خواهم روزی پنج دقیقه روی بالش بکوبم. کاری که تا به حال نکرده ام. وردنه را به دست می گیرم، هزار فکر سیاه به سرم می آید. فکرهای سیاهم را دوست دارم. این روزها اگر جرات دارید، سمت من بیایید!!! مسلح به وردنه هستم!!!!!!! هاهاهاهاهاهاهاها!!!! مثل خنده جادوگری بخوانید : ))))))))))))))))))))))))))))))))))))