تمام سه شنبه را در خانه نشستم. اولش کلی برای خودم دلسوزی کردم و اشک ریختم و وردنه کوبیدم. بعد خسته شدم. حوصله ام از آه و ناله های خودم سررفت. ولی هنوز جان نداشتم. این هفته کنگره جراحان برقرار است. دوستی که از شهری دیگر به تهران آمده بود، تلفن کرد و سراغم را گرفت. خدایا چی بگویم؟ بگویم نشستم برای بچه ای که ندارم و نخواهم داشت، توی سر خودم می زنم؟ گفتم حال ندارم و شاید فشارم پایین افتاده است. به حق چیزهای نشنیده و نگفته! به دوستم قول دادم که چهارشنبه به کنگره بروم. به مطب خودم هم تلفن کردم و قرار بیماران را تا شنبه کنسل کردم و نشستم پای دیدن سریال "فرینج". یعنی من شش ساعت بدون توقف سریال تماشا کردم.
در انتهای سریال "فرینج" معلوم می شود تمام سختی ها و مشکلاتی که اولیویا و پیتر و والتر با آن روبرو شده بودند، برای کسب تجربه بوده. طرح الهی آنها نجات دنیا از نابودی بود و آنها به همه آن تجارب نیاز داشته اند تا بتوانند هم برای خودشان زندگی شیرینی بسازند و هم طرح الهی را به انجام برسانند. این مفهومی است که از اول امسال دارم رویش کار می کنم. و برایم بسیار جالب بود که دارم فیلم ها و کتاب هایی را جذب می کنم که در تایید این جهان بینی هستند.
شب که از نظر روحی حالم بهتر بود، دوباره به دوستم زنگ زدم و او را برای ناهار به خانه دعوت کردم. از صبح پا شدم و سبزی پلو و کوکو سبزی ماهی درست کرده ام. الان هم حمام کردم و یک دست لباس هندی نخی رنگارنگ به تن کرده ام. همه اینها برای من تجربه جدیدی است. زیرا من و دوستانم عادت داریم در رستوران ها و کافی شاپ ها یکدیگر را ببینیم. برای این دعوت دچار دودلی بودم. می ترسیدم که او مرا در قالب یک زن خانه دار ببیند و از نقش پزشک خارج بشوم. می ترسیدم که مرا قضاوت کند. دیروز که از او پرسیدم چه غذایی دوست دارد که برایش بپزم، گفت: "تو چه غذایی بلد هستی؟" احساس کردم دارم مورد قضاوت قرار می گیرم. ولی به خودم گفتم: "دوست دارم محبتم را به شکل غذا به او عرضه کنم. اگر او در پذیرفتن محبت مشکل داشته باشد، به من مربوط نیست." حالا خوش و خرم منتظر قدوم او هستم. به شما بگویم که او جراحی بی نظیر با قلبی مهربان است.
خداییش زن بودن چه آسان و دلپذیر است. عمرا حوصله کنگره جراحان و نشستن در یک رستوران به شکل عصا قورت داده را نداشتم. دوست دارم در لباس راحت و روی مبلی راحت بنشینم و با خیال راحت غذای خانگی بخورم و گپ بزنم. می دانم که به نظر خیلی از شما این تجربه ها پیش پا افتاده است، ولی برای من هر لحظه آن به عمری می ارزد.
.
.
.
پی نوشت: اشتباه می کردم. دوستم نه تنها مرا قضاوت نکرده بود، بلکه یکی دیگر از دوستانم را هم به خانه ام آورد! عالی بود. یک ناهار زنانه خیلی خوب در کنار دوستم داشتم. تازه برای اولین بار جرات کردم و به همکارم اعتراف کردم یک وبلاگ غیرپزشکی دارم! دوستم از این که من این همه خودم را پنهان می کنم، تعجب کرده بود.