این روزها پاتوق من بهارستان و ساختمان ارشاد است. برای مجوز چاپ کتاب و پیدا کردن چاپخانه دست کم هفته ای یک بار شال و کلاه می کنم. بار اول خیلی برایم سخت بود. از اسم ارشاد هم وهم و هراس داشتم. ولی حالا عین یویو می روم و می آیم. در میدان صنعت ماشین های بازار را سوار و در چهارراه مخبرالدوله پیاده می شوم. تا ارشاد پنج دقیقه پیاده روی است. بار اول که می خواستم از یک چاپخانه قیمت بگیرم، دست و پایم را گم کرده بودم. اما حالا پایم را روی پایم می اندازم و می پرسم کاغذ بندی چند؟ هفتاد گرم یا هشتاد گرم؟ سلفون حرارتی است؟ پیش خودمان باشد، هنوز نمی دانم معنی این حرف ها چیست، ولی تکرار آنها خوشمزه است: ))))))))))))
من عادت غیرسازنده ای دارم، این که مثل قاطر از خودم کار می کشم. یعنی وقتی به چیزی پیله می کنم ، مادر و خواهر و جد و آبادش را با هم خویشاوند از نوع نزدیک نزدیک می کنم. ولی به خودم قول داده ام مواظب خودم باشم و خیلی خوش بگذرانم. امروز کف پاهایم به ذوق ذوق افتاده بود که یک مرتبه خودم را جلوی کافه کتاب لاله زار دیدم. اسم قشنگی بود. یادم نبود که کجا در موردش شنیده بودم. شاید هم نشنیده بودم، ولی ترکیب کلمات کافه و کتاب و لاله زار خیلی به دلم نشست. وارد شدم. ای جاااااااااااااااااان... صندلی های چوبی لهستانی، گرامافون، رادیوی عهد بوق و قفسه های کتاب ...
روی اولین صندلی ولو شدم. آقا پسر بسیار مودب و محترمی برایم منو آورد. دلم پر از حس خوب کافه های اروپا شد. از او پرسیدم کدام نوشیدنی خنک را پیشنهاد می کند.
- مزه ترش میل دارید یا شیرین یا تلخ؟
- ترش و شیرین
- طعم لیمو یا آلبالو؟
- لیمو
- طعم نعنا را دوست دارید؟
- خیلی!
چند دقیقه بعد معجونی سبزرنگ و خوشبو روی میزم بود. مممممممممممممممم. شرط می بندم نکتار، آن نوشابه بهشتی که اولمپیان به فانی ها می نوشانند که نامیرا شوند، همین طعم را دارد. به به! عمرا اگر یک قلپ آن را به کسی تعارف کنم! یک نفس آن نوشیدنی گوارا را بالا رفتم.
حالا برای قرارملاقاتم آماده هستم. با یک آقای قدبلند خوش قیافه قرار دیزی خوری دارم. بـــــــــــله! گفته بودم که دوشنبه ها روز خوشگذرانی من است.