به آرایشگاه رفتم. یک مدل مو از روی مجله پیدا کردم و به خانم آرایشگر نشان دادم. گفت: "کرنلی بلند؟" . گفتم: "اسمش را نمی دانم. مثل این باشد."
قیچی را گذاشت و موهایم را بکلی کوتاه کرد. صدایم درنیامد. به خودم دلداری دادم: "اشکالی ندارد. بلند می شود. شاید هم قشنگ باشد." نصف انگیزه من از آرایشگاه رفتن من این است که هربار از آرایشگاه می آیم، آقای شوشو ذوق و شوق نشان می دهد. با موی کوتاه هم مخالف است. خودم هم دوست ندارم. احساس می کنم اگر موهایم کوتاه باشد، حالت پسرانه پیدا می کنم. تصور کردم که وقتی شوهرم ببیند که موهایم غارت شده، چه واکنشی نشان می دهد ... با لبخند به خانم آرایشگر گفتم: " امشب شوهرم دلخور می شود."
- نه بابا! برای یک موی ناقابل؟!
- خیلی کوتاه شد. نه؟
- تنوع چیز خوبی است. برای مثال خود من اصلا گوشت دوست ندارم. دیروز یکی از همکارانم برای من غذا سفارش باور نمی کنید! خورش پر از گوشت بود! اصلا لب نزدم.
- شاید باید موهایم را طلایی کنم تا دست کم از رنگ موهایم خوشحال شود.
- چه بامزه با موی بلند قرمز آمدی، با موی کوتاه طلایی بروی. دیروز من یک فیلم دیدم در مورد خانمی که به یک بانک دستبرد زد. او هم تغییر قیافه داد. حتما شوهرت از خودش می پرسد تو امروز داشتی چه کار می کردی؟!
بعد هم داستان بی مزه ای در مورد خانمی گفت که حتی وقتی رنگ موهایش را تغییر داد، شوهرش متوجه نشد. به نظرم داشت به من حالی می کرد که شوهرت اصلا به تو توجه ندارد که بخواهد در مورد رنگ و طول موی تو دلخوری داشته باشد.
مسئول رنگ مو گفت چون موهایم را شسته ام، نمی توانم دکلره کنم. پس به جای طلایی کردن، موهایم را تیره تر کردم. ولی دیدم فایده ندارد. موها خیلی کوتاه است و من احساس می کنم مثل پسرها شده ام. این بار دادم موهایم را براشینگ کردند. فایده نداشت. موها خیلی کوتاه وپفکرده بود. خون خونم را می خورد. باز داشتم به خودم دلداری می دادم: "خیلی زود موهایت بلند می شود. بد هم نیست."
یک مرتبه متوجه شدم که من می ترسم مستقیم به خانم آرایشگر اعتراض کنم. به جای آن غیرمستقیم اعتراض خود را بیان کردم. او هم جواب های بی ربط بود و برخورنده داد. بعد کلی پول رنگ و براشینگ دادم که بی دقتی او را بپوشانم. این همه حرف و حدیث و راه های اضافه رفتن، برای اشتباه و بی دقتی یک نفر دیگر.
مجله را به دستم گرفتم و سراغ او رفتم.
- من این مدل را می خواستم. یک مدل مو که صورتم را جوان تر نشان بدهد، ولی الان مثل مارگارت تاچر شده ام، ملکه آهنین!
- من فکر کردم شما این مدل را می خواهی. عکس را خوب تماشا نکردم. حالا این هم خوب است ها!
- من گفتم سیب، شما برایم گلابی آورده اید. گلابی هم خوب است، ولی سیب نیست.
- حالا مگر چی شده است؟ خیلی زود بلند می شود.
این مکالمه ادامه پیدا کرد. وقتی جلوی چشم هایم را خون گرفت، طرف کوتاه آمد و عذرخواهی کرد. از آرایشگاه بیرون آمدم. چشم هایم باز شده بود. روش من همین است. کوتاهی ها و اشتباهات دیگران را به روی خودم نمی آورم، ماله می کشم، کلی هزینه و وقت صرف می کنم تا شرایط را بهتر کنم، بدون این که توجه کنم، از اول باید مستقیم و شفاف اعتراض می کردم. خب ... یاد می گیرم. به خودم قول می دهم که آنقدر خودم را بی اعتنا و بی توجه نشان ندهم که پس از مدتی مثل کوه آتشفشان منفجر شوم. به خودم قول می دهم که یاد بگیرم به موقع گذشت کنم و به موقع اعتراض. به خودم قول می دهم که تفاوت پذیرش و تحمل کردن را یاد بگیرم. می دانم که یاد می گیرم.