پیش خودم حساب کردم اگر سر ظهر برای رای دادن مراجعه کنم، جمعیت کمتر است، چون مردم به خاطر گرما و ناهار خوردن در خانه مانده اند. به همین دلیل آفتاب را رصد کردم و وقتی به اوج آسمان رسید، شال و کلاه کردم و راه افتادم! (باید بگویم شال و مانتو؟)
مسجدی را پیدا کردم و در صف زنانه ایستادم. خانم ها با کنجکاوی رای مرا می پرسیدند و من هم سرشوخی و خنده را باز کردم. صف به کندی پیش می رفت و صحبت های ما بیشتر گل انداخت. وارد سالن مسجد شدیم و شناسنامه و کارت ملی خود را به متصدیان ارائه دادیم. حظ کردم که بیشتر متصدیان، خانم بودند. دوست دارم که زن ها از کنج خانه بیرون می آید و سعی می کنند به سهم خود کاری برای شهر خود انجام بدهند. متصدیان به تک تک ما توضیح می دادند که صندوق کجاست و شناسنامه خود را از کجا پس بگیریم. من به هر کدام که رسیدم، سلام کردم و "خسته نباشید" گفتم. می دیدم که لب های شان به خنده باز می شد و شانه های خمیده شان قدری صاف می شد. رای را به صندوق انداختم و به خانه برگشتم.
در خانه به آقای شوشو گفتم: "حوزه در اختیار خانم ها بود. کم کم ما خانم ها همه امور را در دست می گیریم و شما مردها را سوار سفینه می کنیم و به مریخ شوت می کنیم. می توانید آنجا همه روز و شب جلوی تلویزیون بنشینید و کشتی کج تماشا کنید!" طفلکی با مظلومیت گفت: "آن موقع شما خانم سر چه کسی غر بزنید و نق نق کنید؟ با کی یک و بدو کنید؟ حوصله تان سر می رود که!"
دیدم خدا وکیلی راست می گوید. در مدتی که نبودم، پدر و پسر میوه های شسته بودند، میز غذا را چیده بودند و غذا را گرم کرده بودند، ولی من از راه که رسیدم، چهار تا غر اساسی سرشان زدم و تا کمی از گرمازدگی ام کم شود و حالم جا بیاید!