اولین باری که روپوش سفید پزشکی را پوشیدم و به همراه استاد بر بالین یک بیمار حاضر شدم، تصمیم قاطع گرفتم که از تحصیل پزشکی انصراف بدهم.
داستان از این قرار بود که ما بیست نفر دانشجوی پزشکی به همراه استاد، بالای سر یک خانم جوان رفتیم که کبد بسیار بزرگی داشت. استاد به ما طرز معاینه کبد را یاد داد و از ما خواست به نوبت کبد بیمار را لمس کنیم. بیست جفت دست ناکارآزموده، شکم بیمار را فشار داد. زن جوان با هربار لمس شدن شکمش، از شدت درد لبهایش را می گزید و به خود می پیچید. من آخرین نفر بودم. اشکم درآمده بود. اگر اجبار استاد نبود، شکم بیمار را لمس نمی کردم. کلاس که تمام شد، گریه کنان به خانه آمدم و به مادرم اعلام کردم که قصد دارم از پزشکی انصراف بدهم.
دوتا از دایی هایم جراح هستند. یکی تحصیلکرده فرانسه و دیگری دانش آموخته دانشگاه تهران. یکی خلبان، چترباز، جهانگرد و ماجراجو و دیگری همسری شایسته، پدری عالی، پزشکی ماهر و مردمدار است. هر دو انسان های بسیار شریفی می باشند که جایگاه خود را با تلاش و سختکوشی بدست آورده اند. هردوی آنها قطب نمای زندگی من بودند. جا پای شان گذاشتم که زندگی را از دیدگاه آنها تماشا کنم. قرار بود که مرشد و راهنمای من باشند. ولی زندگی نقشه های دیگری داشت و هردوی آنها از ایران مهاجرت کردند و هرگز به وطن بازنگشتند.
آن روز کذایی، مادرم دست مرا گرفت و با هم به مطب دایی رفتیم. هق هق کنان به دایی گفتم: "من فکر می کردم به عنوان یک پزشک قرار است درد مردم را تسکین بدهم، ولی امروز باعث درد و ناراحتی یک آدم شدم. من طاقت این کار را ندارم." او با مهربانی به حرف هایم گوش داد، اجازه داد گریه کنم و دلم را حسابی خالی کنم. بعد گفت که این رشته به آدم هایی با قلب خوب نیاز دارد، من هم قلب خوبی دارم. پس جای من همینجاست. سپس تعریف کرد که وقتی برای اولین بار برای بیماری سوند ادراری قرار داد، مجرای ادرار بیمار پاره شد. او بقدری دچار شرم و درد شد که تصمیم به انصراف از پزشکی گرفت، ولی استادی هشیار و دانا، مانع انصراف دادن او شد. دایی من در رشته اورولوژی مشغول به تحصیل شد و جراحی زبردست شد و رنجی که به جان آن بیمار ریخته بود، هزاران هزاران بار جبران کرد.
بیست سال پس از آن شب پر از شرمساری، مردی در خیابان او را می بیند. بغلش می کند و سرو صورتش را می بوسد و مرتب از او تشکر می کند. دایی سبب این همه محبت او را می پرسد، مرد جواب می دهد: "من به دلیل ابتلا به سوزاک دچار تنگی مجرای ادرار بودم و مرتب دچار حبس ادرار می شدم. بیست سال پیش، وقتی برای پنجمین بار دچار حبس ادار شدم، از شدت درد مرگ را جلوی چشمم می دیدم. به بیمارستانی مراجعه کردم. تو دانشجوی پزشکی بودی، جوانکی لاغر و دستپاچه. من خجالت می کشیدم بگویم که به علت سوزاک، تنگی مجرا دارم. تو برایم سوند گذاشتی ولی مجرای ادرار پاره شد. بالاخره راهی پیدا کردی و مثانه مرا از آن همه ادرار خالی و درد مرا آرام کردی. بعد مرا به بیمارستان مجهزتری اعزام کردی. پزشکان سوزاک و تنگی مجرای مرا درمان کردند و مرا از آن همه رنج آزاد کردند. . آن شب تو بقدری از من مراقبت کردی و دل سوزاندی که هرگز خاطره آن همه محبت را فراموش نمی کنم. "
دایی گفت: "یادت باشد که تو باعث بیماری آدم ها نمی شوی، بلکه آنها اول بیمار بوده اند و سپس به تو مراجعه کرده اند. در حال حاضر تو داری سعی می کنی یاد بگیری رنج آدم ها کم کنی. ولی گاهی موفق می شوی و گاهی موفق نمی شوی. گاهی اوقات نخواسته عارضه ای را ایجاد می کنی. گاهی دارویی می دهی که واکنش دارویی ایجاد می کند. گاهی جراحی می کنی که عارضه دار می شود. تو با توکل به خدا و نیت به کمک به مردم و رفتاری با محبت و احترام طبابت کن، باقی را به خدا بسپار. یادت باشد که طبیب اول و آخر اوست، تو وسیله ای در دست او هستی. همین و بس."
همیشه مدیون قلب بزرگ او هستم. دایی جون امروز خیلی دلم برایت تنگ شده بود.