خواننده عزیزی با نام "م" نوشته بود: "گیس ممدلی با اسب به فرنگ می رود!" خدا حفظت کند. آنقدر به این جمله خندیدم که نگو! با الهام از جمله بامزه او، این عنوان را اتنخاب کردم.
گفته بودم که می خواستم تولد امسالم با برای خودم بیادماندنی کنم. به همین دلیل تصمیم گرفتم تجربه ای تازه داشته باشم: اسب سواری. به این منظور اسامی باشگاه های اسب سواری تهران را در اینترنت یافته و دانه به دانه به آنها تلفن کردم. گفتم خیال دارم اسب سواری یاد بگیرم، ولی اول می خواهم ببینم آیا میانه ام با اسب جور است یا خیر. آنها هم می گفتند فقط کسانی که صاحب اسب هستند، می توانند از باشگاه استفاده کنند. ولی من نومید نشدم و به جستجو ادامه دادم. به عقیده من، عاقبت جوینده یابنده شود. مثل همیشه باور من درست از آب درآمد و صاحب یک باشگاه از تقاضای من استقبال کرد. قرار جمعه، سی و یک خرداد را با او تعیین کردم.
از صبح روز قبل مرتب به خودم و آقای شوشو گفتم: "شب زود بخوابیم که فردا سرحال باشیم." ولی بالاخره هم ساعت دوازده شب رضایت دادم از پای سریال دکتر هاوس بلند شوم و بخوابم. سریال دکتر هاوس را دوست دارم. هاوس مثل شرلوک هولمز است، ولی معماهای پزشکی حل می کند. من که تا به حال نتوانستم حتی یک مورد از بیماری های مطرح شده در سریال را تشخیص بدهم!
بگذریم. ساعت شش صبح بیدار شدیم. صبحانه خوردیم و به سمت کردان راه افتادیم. به پل حصارک که رسیدیم، نمی دانستیم چطور به کردان برویم. از مردم آدرس را پرسیدیم. راهنمایی دوستان، کمک کرد که مسیر را بیشتر گم کنیم. خدا خیر بدهد جماعت ایرانیان را که کلمه "نمی دانم!" سرزبان شان نیست. هرجور شده، آدرس می دهند! برای شان مهم نیست که با راهنمایی های شان هرگز به مقصد نمی رسید. نیم ساعتی دور خودمان چرخیدیم تا بالاخره باشگاه را پیدا کردیم.
من تا به حال به باشگاه اسب سواری نرفته نبودم. بنابراین نمی دانستم چه چیزی در انتظار ماست. از دروازه باشگاه رد شدیم و ماشین را پارک کردیم. به محض پیاده شدن از ماشین، ده دوازده تا سگ دور و برمان جمع شدند و شروع کردند به دم تکان دادن. گفتم: "تازی هستند! از هیکل کشیده و لاغر آنها معلوم است." درست هم حدس زده بودم. انگار به یکی از داستان های انگلیسی قدم گذاشته بودیم: اسب ها، سگ های تازی، توله سگ های بامزه و شیطان. صاحب باشگاه منتظر ما بود. وقتی دید ما داریم با سگ ها چاق سلامتی می کنیم، خوشحال شد و گفت: "خوب است که میانه تان با سگ ها خوب است، چون اینجا پر از سگ است." چند دقیقه ای با سگ ها بازی کردیم و سپس به سراغ اسب ها رفتیم.
اصطبل مادیان ها(اسب های ماده) از نریان ها(اسب های نر) جدا بود. اول وارد اصطبل مادیان ها شدیم. چه اسب های خوشگلی. سفید، قهوه ای، خاکستری، طلایی، خالخالی، با یال افشان یا یال کوتاه شده، قد بلند، قد کوتاه. بعد از عمری فهمیدم که سمند یعنی چه! اسب طلایی رنگ را سمند می گویند. بعد وارد اصطبل نریان ها شدیم. بوی اصطبل نریان ها خیلی تند بود. همه نریان ها دم در باکس خود ایستاده بودند و سرشان را داخل راهرو گرفته بودند. من که دوزاری ام نیفتاده بود که با چه حیوانات چموشی سرو کار دارم، شروع به نوازش اولین نریان کردم: "نازی نازی! چه پسر خوشگلی!" قدری چپ چپ نگاهم کرد، بعد سرش را روی سینه من گذاشت و شروع به دندان دندان کردن دستم کرد. بعد هم آستین لباسم را گرفت و ول نمی کرد. آقای شوشو مجبور شد بهش تشر بزند تا دست از سرم بردارد. ما در اصطبل قدم می زدیم و نریان ها به در باکس های شان سم می کوبیدند و شیهه می کشیدند. احساس می کردی داخل کلوپ یک مشت پسرهای شرور شده ای، از آن هیکلی ها که برای جلب توجه ممکن است با چاقو چند تا خط روی تنت بیندازند. وقتی داشتیم از اصطبل نریان ها خارج می شدیم، همان اسبی که دست مرا گاز گرفت، شروع به خندیدن کرد و تمام دندان هایش را به نمایش گذاشت، انگار داشت مسواک اورال بی را تبلیغ می کرد. مادیان ها آرام و باوقار بودند، ولی امان از نریان ها. پدرسوخته ها!
ادامه دارد...