بخش اول را اینجا بخوانید
از اصطبل بیرون آمدیم و به سمت مانژ رفتیم. باشگاه دو تا مانژ داشت. مانژ را بر وزن فاعل بخوانید. مانژ همان زمینی است که اسب و اسب سوار در آن دور می زنند و تمرین می کنند و تعلیم می بینند. در یک مانژ سه تا کودک ده دوازده سال در حال تعلیم دیدن بودند. پدر و مادرها هم به تماشا نشسته بودند. در مانژ دیگر دخترخانمی یک سنگ را روی سرش گذاشته بود و سوار بر سمندی زیبا ، یورتمه می رفت. سنگ را برای آموختن حفظ تعادل روی سرش گذاشته بود. مادیان بسیار زیبا بود. گویا خودش هم می دانست که زیباست. پوستی طلایی داشت و پاهای کشیده اش سیاه بود. شبیه رقاصه ای با جوراب های بلند مشکی. هر بار که به کنار ما می رسید، با غرور به ما نگاه می کرد. اگر حواس مان به او نبود، با کج خلقی خرناسه می کشید. دلش می خواست تماشا و تحسینش کنیم. البته شاید هم همه این حرف ها ساخته ذهن و خیال من است، نمی دانم.
من یکسره چشم و گوش بودم. هر گوشه باشگاه چیزی جدید بود. یک تازی زیبا که از دیوار دو متری مثل آب خوردن بالا می پرید، توله سگی که خواب می دید و در خواب غرغر می کرد و چنگ می انداخت. چهار تا توله سگ دوبرمن، کوچولو، قد گربه، آنقدر احمق که یک ساعتی چهارتایی جورابی کهنه را به دندان گرفته بودند و از چهار طرف می کشیدند. آدم از خنده روده بر می شد. اسبی که سوارش را دوست نداشت و او را به زمین انداخت. اسبی که چنان باد پر سر و صدایی از خودش خارج کرد که ما چند دقیقه از شدت خنده نمی توانستیم نفس بکشیم. اسبی که روی ران خود یک زخم بزرگ داشت و مسئول نگهداری اسب زخم را شستشو می داد. من داشتم حسابی از مراقبت زخم کیف می کردم که آقای شوشو گفت: "برویم. دل مان آشوب شد." تازه یادم آمد که مراقبت از زخم برای من هیجان آور و جالب است، ولی برای سایر مردم، کاری چندش آور و ناراحت کننده می باشد.
ساعت یک بعداز ظهر که شاگردان یکی یکی به خانه خود رفتند، مربی به من اجازه یک دور سوار شدن بر اسب را داد. برایم توضیح داد که اسب سواری تنها ورزشی است که وسیله ورزشی، خودش فکر و تصمیم مستقل دارد. پس حسابی حواسم را جمع کنم. اول افسار اسب را به دست گرفتم و من و اسب شروع به راه رفتن در کنار هم کردیم. با هم دو بار دور مانژ قدم زدیم. اول بدقلقی می کرد و با من راه نمی آمد. شروع کردم به حرف زدن باهاش. باهاش درددل کردم. برایش گفتم که از کودکی چه قصه هایی در مورد اسب ها شنیده ام. بهش گفتم که به نظرم راه رفتن کنار او ترسناک است، چون او هر آن می تواند با یک حرکت سر، مرا روی زمین پرت کند. بهش گفتم نمی دانم چرا می گویند اسب بهترین دوست سوار اوست. آیا راستی راستی می شود با شما اسب ها حرف زد؟ آیا راستی راستی شما دوست خوبی هستید؟ به او می گفتم که می دانم الان من و او دوست نیستیم. من فقط یک رهگذر هستم و شاید دوباره او را نبینم. شاید او نتواند به من اعتماد کند، ولی من در این لحظه دارم به او اعتماد می کنم که کنار دست او راه می روم. همین طور گفتم و گفتم. او هم سرش را به سر من چسبانده بود و گوش می داد. کم کم به جای این که احساس کنم ممکن است او به من صدمه بزند، احساس کردم او می تواند حامی من باشد. می تواند از من مراقبت کند. اگر یک اسب داشته باشم، تنها نیستم. می توانم در دشت و صحرا بتازم و بتازم.
نوبت سوار شدن به اسب شد. پای چپ را در رکاب گذاشتم. با یک دست قاچ زین را چسبیدم و با دست دیگر گردن اسب را گرفتم. آقای شوشو مچ پای راستم را گرفت و بلند کرد. راحت روی اسب نشستم. افسار را به دست گرفتم. با پا به نرمی به پهلویش زدم، راه افتاد. نرم و آرام دور مانژ قدم زد. اول به گردن اسب زل زده بودم و می ترسیدم که هر لحظه کله پا شوم، ولی قدری که گذشت، دلم آرام گرفت و مشغول تماشای کوه های سرسبز اطراف شدم. هرگز تجربه اسب سواری نداشتم، ولی وقتی از بالای اسب به کوه ها می نگریستم گویا گیس گلابتون دیگری متعلق به قرن ها پیش، همواره سوار اسب، دشت و دمن را تماشا می کرده است.
پس از دو بار قدم رو رفتن دور مانژ، اسب ایستاد و حاضر نشد قدم از قدم بردارد. چی شده بود؟ وقت ناهارش بود! داد زدم: "این اسبه تکان نمی خورد!" مربی گفت: "خودت یک جوری باهاش کنار بیا."شروع کردم به قربان صدقه رفتن اسبه: " جان من، مرگ من، تو را خدا مرا تا نزدیک مربی برسان، قول می دهم که پیاده می شوم تا تو غذایت را بخوری." اسب با بی میلی راه افتاد. هر دو سه قدم می ایستاد و تکان نمی خورد. بالاخره با سلام و صلوات به نزدیک مربی رسیدم. مربی گفت: "حالا خودت از اسب پایین بیا. هیچکس به تو کمک نخواهد کرد. ممکن است زمین هم بخوری. مهم نیست. یاد بگیر که از اسب پیاده شوی."
- باشه!
- تو به همین راحتی قبول می کنی که برای اسب سواری ممکن است زمین بخوری؟
- بله!
- پای راستت را رکاب دربیاور و از پشت اسب رد و کن و سپس پیاده شو.
همین کار را کردم و تاپ! روی زمین ایستاده بودم. هورررررررررررررررررا.
از صاحب خوش اخلاق باشگاه خداحافظی کردیم. هیچ پولی از ما نگرفت. گفت که مهمان او بوده ایم. وقتی برای یادگیری اسب سواری آماده بودیم، به او خبر بدهیم. پیش خودمان باشد، من خیال یاد گرفتن اسب سواری نداشتم. می دانم که وقت و انرژی زیادی می خواهد و هزینه بالایی دارد. الان اولویت من اسب سواری نیست. ولی می خواستم چیزی نو را تجربه کنم. این تجربه عالی بود. فوق العاده! همین جا از آقای شوشو و پسر تشکر فراوان دارم که مرا همراهی کردند و روز تولدی بی نظیر برایم ساختند.
ادامه دارد...