بخش قبلی را اینجا بخوانید
ساعت دوی بعداز ظهر باشگاه را ترک کردیم و به سمت ده برقان راه افتادیم. من اسم آلو برقانی را زیاد شنیده بودم، ولی نمی دانستم به واقع روستایی به نام برقان وجود دارد. چه جای آباد و زیبایی. میدان روستا، پر از مغازه های آلو و لواشک و بستنی فروشی است. جلوی بستنی فروشی ها تخت گذاشته اند. زیر سایه دل انگیز چنارهای قدیمی، ناهار خوردیم: ساندویچ کوکو سبزی و کالباس. بعد به یک بستنی فروشی بزرگ رفتیم و نفری یک مخلوط فالوده بستنی دبش به رگ زدیم. تصور کنید، زیر سایه چنار، کنار حوض فواره دار، روی تخت چوبی، نشسته باشی و داخل بستنی و فالوده، آبلیمو و آب آلبالو بریزی و قاشق قاشق این معجون خوشمزه را داخل دهان بگذاری و ملچ ملوچ صدا دربیاوری ...
برای خواندن نماز، سری به مسجد قدیمی برقان زدیم که با منظره عجیبی روبرو شدیم. داخل مسجد یک چنار چند صد ساله وجود داشت. داخل درخت را خالی کرده بودند و به شکل اتاقکی برای چله نشینی درآورده بودند. درخت با گره های دخیل پوشیده بود. وارد اتاقک داخل درخت شدیم. فانوسی با نور سبز داخل آن روشن بود و به آنجا منظره ای ماورایی داده بود. دستم را روی گره های درخت گذاشتم و چشمانم را بستم. جریانی از گرما وارد بدنم شد. گویا درخت زنده بود و من دستم را روی بدن موجودی زنده را گذاشته بودم. یاد فیلم "آواتار" افتادم و درختی که قلب تپنده سیاره بود. شاید خیالاتی شده بودم. ولی آن منظره روحانی داخل درخت و دخیل های گره خورده، نشان می داد که افراد زیادی در آن مکان خیالاتی می شوند.
دلم نمی خواست از برقان برویم. دلم می خواست یک دل سیر در آن درخت عجیب بنشینم و به قول سعدی سر به جیب مراقبت فرو ببرم. دلم می خواست در آن بستنی فروشی، زیر درختان چنار بمانم و بمانم. هروقت از شهر خارج می شوم، همینطور می شوم. دل برگشتن به شهر و هیاهوی آن را ندارم. می خواهم در سبزی طبیعت غوطه بخورم و غوطه بخورم. ولی مهمانی و تولد بازی به پایان رسیده و دیگر وقت رفتن به خانه بود.