همانطور که در پست پیش گفتم قرار است فردا به اصفهان برویم. من چهار سال است که ازدواج کرده ام و این چهارمین مسافرت دو نفری ماست. یک جورهایی ماه عسل چهارم! مسافرت های قبلی داستان های قشنگی داشت، ولی بعضی مسائل، گوشه هایش را تلخ کرده بود. امسال می خواهم توجه کنم که خودم چه نقشی در تلخ کردن قضایا دارم. پس خیال دارم متفاوت رفتار کنم.
من برای هر سفری از قبل هتل رزرو می کنم، خرید می کنم، صبحانه و ناهار تهیه می کنم که مجبور نباشیم در رستوران های نامناسب غذا بخوریم، ساعت حرکت مقرر می کنم. حتی چمدانم را از چند روز قبل می بندم. بعد از بی خیالی و عدم هماهنگی آقای شوشو و پسر حرص می خورم. امسال به خودم گفتم: "تو همه این کارها را انجام می دهی که سفر ساده تر و خوشایندتر بشود، ولی در عمل جنجال و کشمکش بیشتری داری. اگر کسی می خواهد بدقلقی و لجبازی کند، به خودش مربوط است. تو هم بزن به دنده بیعاری. یک جوری می شود دیگر! شاید بعضی ها دوست دارند همینطور تو جاده راه بیفتند و برای یک لیوان آب به له له بیفتند. شاید این مدل سفر هم خوب باشد. شاید مزه سفر به همین بی برنامگی باشد. شاید اصلا تو باید یاد بگیری حواله کنی به شخم چپ اسب حضرت ابوالفضل. بی خیال! آرام باش!"
در راستای این تصمیم گیری ، امروز صبح وقتی آقای شوشو از خانه خارج شد، تازه یادم افتاد که فردا مسافریم، ولی من حتی نمی دانم که می خواهیم چه ساعتی حرکت کنیم. به حرص و جوش افتادم. فهمیدم که بی خیالی هم هنری است بزرگ و بنده در این هنر خیلی خیلی مبتدی هستم.
عادت بدی که دارم این است که هروقت دلم می خواهد گوشی تلفن را برمی دارم و به آقای شوشو تلفن می کنم. یک ماهی است که به خودم قول دادم به جز برای گفتن "دلم برایت تنگ شده ..." به او تلفن نکنم. حالا هی می خواهم تلفن کنم و برای مسافرت برنامه ریزی کنم وهی به خودم می گویم: "بی خیال! مسئله مرگ و زندگی که نیست. دو روز می خواهی به اصفهان بروی. حالا هر ساعتی که راه افتادید خوب است. اصل مطلب این است که خوش بگذرانید."
پسر از اول هفته، برای سه روز و نصفی، به خانه مادربزرگش رفته است و امروز به خانه برمی گردد. من پس از مدتها (شما بخوانید چهار سال!) سه روز در خانه تنها هستم و می توانم هرجور دلم می خواهد لباس بپوشم و برقصم و آواز بخوانم یا روی مبل ولو بشوم و به سقف خیره بشوم. و این سه روز حسابی دلی از عزا در آوردم، ولی امروز از بس فکر کردم که ای وای! برای مسافرت برنامه ریزی نکرده ام که زیاد بهم خوش نگذشت. حتی الان قدری شانه درد و کمردرد گرفته ام. از بس دارم زورکی خودم را مشغول می کنم که با هارت و پورت سراغ آقای شوشو نروم و تند تند برنامه ریزی نکنم.
از خودم می پرسم: "پس برایت آسان نیست که برای یک سفر سه روز پیش پاافتاده، کنترل اوضاع را به دست همسرت بسپاری؟" دارم می فهمم که از کجا میانه من و همسرم شکرآب می شود. البته که در بهترین حالت من و همسرم باید با هم بنشینیم و برنامه بریزیم، ولی چه کسی گفته زندگی باید همیشه در بهترین حالت باشد؟ از همین که هست می شود لذت برد.
دارم اینجا بنویسم تا جلوی شما قول داده باشم که خیال دارم در این سفر، مثل آب روان و جاری باشم.
پی نوشت: شاید در طول سفر به اینترنت دسترسی نداشته باشم. با عرض شرمندگی از دوستانی که دوره، کتاب یا نرم افزار خریده اند، خواهش می کنم تا شنبه منتظر دریافت خرید خود باشند. به بزرگی خودتان تاخیر مرا را ببخشید.