سلام و صد سلام
من و آقای شوشو برگشتیم. این سفر، بهترین مسافرتی بود که تا به حال در کنار همسرم داشتم. من دهنم را بستم و به جای راهنمایی و غر زدن، اجازه دادم همسرم تصمیم بگیرد و انتخاب کند.
انتظار هم نداشتم که تصمیمات او عالی و بدون نقص باشد، چون تصمیم بدون نقص وجود ندارد، حتی اگر خودم تصمیم گیرنده باشم. در طول این سفر، همسرم به نحو عالی از من مراقبت کرد و همه تلاش خود را برای ساختن یک تعطیلات عالی برای من به عمل آورد.
وقتی برمی گشتیم انگار دل مان نسبت به هم شفاف تر شد. انگار گره ای از قلب ما باز شد. خوشحالم که به رفتار کلافه کننده خودم دقت کردم! پاداشش را خیلی سریع گرفتم.
و اما داستان دنباله دار این هفته:
پاییز پارسال قرار بود به اصفهان برویم. من یک هفته تمام با شوق وذوق، هتل رزرو کردم و برنامه چیدم و دلم را صابون زدم. یک روز مانده به سفر، پسر اعلام کرد که مدرسه امتحان گذاشته است. این امتحان پس از اینکه سفر ما منتفی شد، کنسل اعلام گردید و هرگز برگزار نشد.
اگر شما آن سه روز تعطیلی درس خواندید، پسر هم درس خواند! امسال من به همسرم گفتم: "من دلم می خواهد به سفر بروم. با توجه به این که سفرهای ما یا در نطفه خفه می شود و اصلا برگزار نمی شود یا اگر برگزار شود، با تکرار جمله همه اش باید تیر و تخته ببینیم! مخدوش می شود، من دو هفته دیگر همراه دوستم به تبریز می روم."
آقای شوشو اول چیزی نگفت، ولی فردای آن روز قول داد خودش مرا به اصفهان ببرد تا تلافی ناهماهنگی دفعه قبل بشود. با تردید قبول کردم. می ترسیدم دم آخر سنگ از آسمان ببارد و سفر بهم بخورد.
بعد به خودم گفتم: "این بار به رفتار خودم توجه می کنم تا بفهمم چه نقشی در ساختن تراژدی دارم. نمی خواهم بگویم رفتار پدر و پسر خالی از ایراد است، ولی هر کسی مسئول رفتار خودش است. من هم باید به جای تلاش برای اصلاح رفتارهای آن دو، به واکنش های خودم دقت کنم. به قول خدیجه زائر جون، مثل آب گاهی اوقات بجوشم و گاهی بی صدا بروم و راه خود را به نرمی پیدا کنم."
سه شنبه
خیال نداشتم مثل همیشه تهیه و تدارک ببینم، ولی می دانستم که وقتی به اصفهان برسیم رستورانی را نمی شناسیم. پس باید دنبال یک غذاخوری بگردیم. دلم نمی خواست مثل سفر مشهد تا ساعت هشت شب گرسنه بمانم. پس قبل از مطب به نان فانتزی نزدیک مطب سر زدم و قدری نان شیرینی و تعدادی نان ساندویچی خریدم. بعد به مطب رفتم و سرگرم بیماران شدم.
وقتی در مطب هستم نه گذشت زمان را می فهمم، نه دردی در تنم هست و نه فکری آزارم می دهد. همه چیز باد هوا می شود. ساعت هشت و نیم آخرین بیمار را بدرقه کردم و از منشی ام خداحافظی و تشکر کردم و به خانه برگشتم. در راه برگشتن دوباره افکار آزاردهنده صبح به کله ام برگشتند.
ساعت نه شب که به خانه رسیدم، دیدم آقای شوشو نیامده است. دلم می خواست به او تلفن کنم، ولی جلوی خودم را گرفتم. گفته بود جلسه مهمی دارد. نمی خواستم با تلفن کردن، به او استرس وارد کنم.. اگر جلسه خوب پیش برود، پول خوبی را به خانه خواهد آورد. پس بی خیال تلفن می شوم.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: "این هم می گذره! بی خیال!". دوش گرفتم و لباس عوض کردم و یک لیوان شیر سرکشیدم. بعد هندوانه را قاچ کردم و نشستم نان و پنیر لیقوان و هندوانه نوش جان کردم. سی دی صوتی کتاب "قدرت راز" را در ضبط گذاشتم که وقتی کار می کنم به آن گوش کنم. وقتی ناآرام هستم یا سی دی "راز" را گوش می دهم یا "قدرت راز". ظرف چند ثانیه آرام می گیرم و پر انرژی می شوم.
برای توشه راه چند تا ساندویچ پنیر و کره و گردو آماده کردم. لباس های خودم را هم جمع کردم.
آقای شوشو ساعت ده و نیم شب به خانه برگشت. از خستگی رنگ به رو نداشت. لیوانی شربت توت فرنگی برایش آماده کردم. لیموترش تازه هم در آن چکاندم. همانطور که شربت را می نوشید، برایم از ماجراهای روز گفت.
من دل در دلم نبود که هنوز کسی چمدان را از بالای کمد و سبد پیک نیک را از بالای کابینت را برایم پایین نیاورده و من حتی وسایل خودم را نتوانستم ببندم. نصف حرف هایش را نمی شنیدم. دوباره به خودم گفتم: "بی خیال! مگر نمی بینی بیچاره از خستگی نفسش بالا نمی آید." بعد با دقت به بقیه حرف هایش گوش دادم.
مجوز داروخانه آقای شوشو آماده شده است و دارد برای سفارش قفسه ها و خرید وسایل برنامه ریزی می کند. مرتب دلم می خواهد با نصایح ارزشمندم! او را بهره مند کنم. ولی به خاطر می آورم که کسی نظر مرا نپرسیده است. لازم نیست خودم را نخود آش کنم و برایش تعیین تکلیف کنم. من تا به حال داروخانه نچیده ام. چه می دانم که داروخانه چه می خواهد و چه نمی خواهد.
می بینم وقتی آرام می نشینم و با همدلی به حرف هایش گوش می کنم، چقدر آسان تر و خوشایندتر است. اگر پارسال بود تا الان شروع به یک و بدو کرده بودیم. چون هم می خواستم کله اش را بکنم که چرا به اندازه من برای اصفهان ذوق و شوق ندارد و برنامه مان روی هواست. به علاوه هزار ایده درخشان برای داروخانه داشتم که باید به زور در کله اش فرو می کردم! یا بسم الله! چه زن ناخوشایندی می شوم گاهی اوقات.
پسر ساعت یازده شب از خرید لباس به خانه برگشت. با سرسنگینی سلامی کرد و در جواب "حالت چطور است؟" گفت خوب است و به اتاقش رفت و در را روی خودش بست. بغض دردناکی راه گلویم را بست. مادرناتنی که باشی، هر روز طرد شدن را تجربه می کنی. به خود گفتم: "این بچه ظرف هجده سال عمری که گذرانده، چنان دلشکستگی ها و غصه هایی که کشیده که من عمق آن را درک نمی کنم. بخشی از رفتار او مربوط به سن اوست و بخشی مربوط به تجارب گذشته اش. بیخود شخصی اش نکن و با فکر لابد من آدم بدی هستم! خودت را خسته و دلزده نکن." نفس عمیقی کشیدم و بغض را از وجودم بیرون دادم.
ساعت یازده و نیم دیدم پدر جلوی تلویزیون نیمه بیهوش است و پسر در اتاق. کسی به من چمدان و سبد را نمی دهد. معلوم هم نیست که فردا قرار است چه ساعتی حرکت کنیم. فهمیدم کاری از دست من برنمی آید به جز بداخلاقی و زورگویی. پس با رویی خوش شب بخیر گفتم و خوابیدم. نفهمیدم آقای شوشو کی به رختخواب آمد.
ادامه دارد...