بخش اول را اینجا بخوانید
چهارشنبه
آقای شوشو به قدری خسته بود که برای نماز صبح هم بیدار نشد. راه اصفهان کویری است. من از کودکی مسافر جاده های ایران بوده ام. می دانم که بهتر است آفتاب نزده به جاده کویری زد تا گرمازده نشوی. ولی آقای شوشو ساعت یک صبح خوابیده بود و حق داشت که نتواند از جا برخیزد. من از ساعت شش صبح بیدار بودم و همانطور که دراز کشیده بودم، از ذوق مسافرت انگشت های پاهایم را تکان تکان می دادم. ساعت هفت صبح دیگر درتختخواب نشستم. نمی دانستم چه کنم.
اگر می خواستم از اتاق خارج شوم باید لباس خواب را عوض می کردم و لباس مناسب می پوشیدم، این کار را که سرو صدا داشت. اگر آنجا می نشستم که مثل مجسمه که نمی توانستم بی حرکت بمانم. ظرف این چهار سال زناشویی فهمیدم که اگر کنار دست همسرم مراقبه کنم ممکن یک مرتبه ازخواب بیدار شود و مرا چنان از خلسه بیرون بکشد که تا چند ساعت تپش قلب بگیرم.
من وقتی مراقبه می کنم، خیلی عمیق وارد مرحله خلسه می شوم، بیدار کردن سریع، عوارض روحی و جسمی بدی دارد. تا ساعت هشت خودم را آرام نگه داشتم، ولی دیگر بیشتر از آن طاقت نیاوردم. از تختخواب بیرون خزیدم و لباس عوض کردم و به هال رفتم. حالا چکار کنم؟ نمی دانم. شروع به نرمش کششی کردم. چه خوب بود. هم تنم نرم شد و هم ذهنم آرام .
دردسرتان ندهم، بالاخره آقای شوشو بیدار شد. سبد پیک نیک را به من داد، ولی گفت چمدان احتیاج نداریم. دو تا ساک نیمه پاره کهنه داریم، گفت همین ها خوب هستند. من هم دیدم سفر برایم مهم تر از اصرار به داشتن چمدان است. چیزی نگفتم. ولی در اصفهان وقتی مثل لات ها با دو تا ساک پاره وارد هتل شدیم، خود آقای شوشو هم خجالتزده شد.
ساعت یازده صبح از خانه خارج شدیم و ساعت چهار و نیم بعدازظهر بریان و برشته به اصفهان رسیدیم. در طول راه من مرتب به صورت و دست هایم کرم ضدآفتاب می زدم و آقای شوشو مرتب از استعمال آن خودداری می کرد. من اصراری نکردم.
به جای حرص خوردن از کارهای او مرتب نگاه می کردم که خودم چه کارهایی می کنم که باعث ایجاد احساس کنترل در او می شود و آن کارها را متوقف می کردم. این روش من باعث شد که حالم خیلی خیلی خوب باشد. همسرم نیز سرحال بود و سعی می کرد از من مراقبت کند.
به خاطر آفتاب شدید، راه سخت بود، ولی خوش گذشت. اول سی دی آموزشی را گوش دادیم، بعد با هم گپ زدیم. وسط راه غذا و بستنی خوردیم. گرمازده ولی خوش و خرم به شهر زیبای اصفهان رسیدیم و در هتل عالی قاپو اتاق گرفتیم. تیم ورزشی نوجوانان عمان در هتل عالی قاپو مستقر بودند. از در و دیوار هتل پسربچه بالا می رفت. سرو صدا و قال و قیل. ولی خوب بود. بامزه بودند.
دوش گرفتیم و فنجانی چای نوشیدیم و هنوز قدری پای مان را دراز نکرده بودیم که آقای شوشو گفت: "برویم بیرون!" به آرامی گفتم: " هوا گرم است. بگذار دم غروب از هتل خارج بشویم." پاسخ داد: "من آنقدر ذوق تماشای اصفهان را دارم که نمی توانم در هتل بند شوم." به خودم گفتم: "بی خیال! امروز در هوای داغ بیرون می رویم. خودش پشیمان خواهد شد."
پیاده تا سی و سه پل رفتیم. فالوده بسیار خوشمزه ای خوردیم. من با گرما خوب کنارمی آیم، ولی آقای شوشو خیر. شرشر عرق می ریخت و کلافه شده بود. در سایه درختان گه گاه نسیم خنکی می آمد و چمن ها خنک بودند. روی چمن ها نشستیم و به زاینده رود زیبا خیره شدیم. تماشای زاینده رود آرامشبخش بود. چشمم را بستم و اجازه دادم انرژی از زمین پاک به چاکرای اول جریان پیدا کند. چشم هایم سنگین شده بود و تنم پر از کرخی شیرین.
دلم می خواست روی چمن ها دراز بکشم، ولی می دانستم که چنین کاری در شهرهای ایران صورت خوشی ندارد. ولی آقای شوشو را به دراز کشیدن روی چمن ترغیب کردم. او هم دراز کشید و حالش را برد. می توانستم تا شب آنجا بنشینم و زاینده رود را تماشا کنم. ولی آقای شوشو دوباره حوصله اش سررفته بود. به هتل برگشتیم و چون خیس عرق بودیم، دوباره دوش گرفتیم، لباس عوض کردیم و راهی هتل عباسی شدیم.
هتل عباسی ... چه بهشتی است. از کجا بگویم؟ از گل های رنگارنگ و حیاط باصفا؟ از موسیقی ملایم سنتی که پخش می شد؟ از گارسون های با لباس محلی که بقدری شیکپوش و با کلاس بودند که گویا فراک با پاپیون پوشیده بودند؟ یا از آش رشته، چای نعنا و گوش فیل با دوغ بگویم؟
من از صندوقدار پرسیدم: "گوش فیل را چطوری با دوغ می خورند؟" با آن لهجه شیرین جواب داد: "شوما تهرونیا قندو چجوری با چای میخورین؟ همونطوری!" یک تکه گوش فیل را گاز زدم و یک قلپ دوغ روی آن سرکشیدم. مزه جالبی داشت، شور و شیرین.
بعد یک کاسه بزرگ آش رشته را جلوی مان گذاشتیم، دو تا قاشق به دست گرفتیم و در یک رقابت فشرده و جانانه تا ذره آخرش را بلعیدیم. وسط آش خوردن با قاشق ها شمشیربازی هم می کردیم تا رقیب را از میدان به در کنیم.
سپس در لابی زیبای هتل نشستیم و کله قندی بود که در دل من آب می شد. من در میان زیبایی ها، احساسی معنوی دارم. به عقیده من هنر دریچه ای به دنیای دیگر است، دریچه ای مستقیم رو به بهشت. چشمم از تماشای این همه زیبایی سیر نمی شد. نمی دانستم کجا را نگاه کنم. دیوارها، سقف ها، تابلوها، فرش ها یا مردم شیکپوش اصفهان را؟
اصفهانی ها خوش سروزبان هستند. من از گوش دادن به لهجه آهنگین و تماشای اطوار شیرین و چشم و ابرو تکان دادن آنها سیر نمی شوم. این بار فهمیدم که شاعر مسلک هم هستند. راننده تاکسی برای مان از شبی که تا صبح در چادری به سر برده و ریزش برف را تماشا می کرده است، گفت:
این طرف، کوه
آن طرف، کوه
پایین، درخت گردو
مانده بودم از کجا چنین قافیه و وزنی آورده است. یک راننده تاکسی دیگر چنان با آب و تاب از شب های نقش جهان و نشستن از کنار آب نما می گفت که می توانستی قطره های خنک آب که با نسیم از فواره های آب نما روی صورتت می پاشد، حس کنی.
بگذریم. من و همسرم بقدری خسته بودیم که اگر به ما رو می دادند در همان لابی روی مبل های باشکوه نرم دراز می کشیدیم و می خوابیدیم. بالاخره دل کندیم و به هتل برگشتیم.
ادامه دارد...