بخش اول را اینجا بخوانید
بخش دوم را اینجا بخوانید
پنجشنبه
صبح باز هم از شدت ذوق زدگی از ساعت هفت بیدار بودم و نمی دانستم که با ذوق مرگی ام چه بکنم! سر ساعت نه صبح در میدان نقش جهان بودیم. اول مسجد شاه. وسط مسجد، زیر قبه یک موزاییک سیاه وجود دارد. اگر کسی آنجا بایستد و حرف بزند، صدایش در تمام مسجد به وضوح شنیده می شود.
یکی از مسافرین در آنجا ایستاد و با آوایی خوش الله اکبر گفت و اذان داد. قلب آدم ذوب می شد. آقای شوشو شروع به اشک ریختن کرد. من هم آرام آرام آب دماغم را بالا کشیدم. با حالی خوش آنجا را ترک کردیم و وارد مسجد شیخ لطف الله شدیم.
طاق مسجد شیخ لطف الله، به شکلی طراحی شده که با طلوع آفتاب طرحی از نور را به شکل طاووس بر طاق می بینید . با حرکت خورشید در طول روز، طاووس هم می چرخد. طاووس ...
اروپایی ها در مورد ساعت خورشیدی کلیسای سنتانتین یک رمان نوشته اند، کد داوینیچی، ولی ما در مورد طاووس خورشیدی مسجد شیخ لطف الله چیزی نمی دانیم... روی زمین چهارزانو نشستم و به دیوار تکیه دادم.
از قبه، انرژی طلایی رنگ وارد چاکرای شش می شد، مثل یک مورمور خوشایند. چند سال پیش وقتی برای اولین بار بار که من وارد مسجد شیخ لطف الله شدم، آنقدر آنجا نشستم که خادم مسجد برای تعطیل کردن مسجد، مرا بیرون راند.
بعد نوبت عالی قاپو بود. در ورودی عالی قاپو، یک رواق چهارگوش وجود دارد که اگر در گوشه رواق بایستی و آرام زمزمه کنی، نفر دیگری که در گوشه مقابل ایستاده، می تواند صدای تو را بشنود، ولی افرادی که همانوقت دارند از وسط رواق می گذرند، هیچ صدایی نمی شنوند. من و آقای شوشو در دو گوشه مختلف رواق ایستادیم و به نجوا حرف زدیم و کلی کیف کردیم و خندیدیم. بعد به طبقه دوم عالی قاپو رفتیم.
دو دختر جوان برای کارآموزی راهنما شدن در آنجا مستقر بودند. راهنمایی که نمی کردند هیچ، به صدای بلند حرف می زندند و غش و ریسه می رفتند. از سروصدای آنها، امکان بازدید نبود. به آنها چشم غره رفتم.
در واکنش به نگاه من، صدای خنده و غش و ریسه خود را بالاتر بردند. بعد شروع کردند به دنبال هم دویدن و آب بازی. خشم گیس گلابتونی بالا آمد. مستقیم به سراغ شان رفتم و داد زدم: " مردم از آن سر دنیا برای دیدن عالی قاپو به اینجا می آیند و آنوقت شما به در و دیوار اینجا آب می پاشید؟ اسم شما چیست؟ می خواهم به مسئول شما گزارش بدهم." تمام تنم می لرزید.
ترسیدند و اسم خود را نگفتند. ولی من مسئول آنها را پیدا کردم و گزارش کار زشت آنها را دادم. شما که مرا می شناسید. من با خندیدن و شادی مخالفتی ندارم. ولی معتقدم در محل کار، جای جلف بازی نیست. سر کار باید با هوش و حواس کامل دل به کار و خدمت داد. آب بازی در محل آثار باستانی؟ یا بسم الله. آن هم توسط کسی که برای راهنما شدن آموزش دیده است خیر سرش.
برای نوشیدن یک نوشیدنی خنک وارد کافی شاپی در بازار شدیم. جای کوچکی بود که با سلیقه چیده شده بود. من سنکنجبین و خیار نوشیدم و آقای شوشو، شربت بیدمشک و نعنا. یکی از خوراکی هایی که در منو نوشته شده بود، این بود:
هیچی - دوهزار تومان!
با کنجکاوی در مورد سرویس "هیچی!" که دو هزار تومان هم قیمت دارد، پرسیدم. کافه دار جواب داد که سنت "هیچی" توسط ساموئل بکت گذاشته شده است. آدم ها برای خواندن روزنامه و کتاب یا نوشتن در کافه می نشینند. چیزی هم سفارش نمی دهند، ولی هزینه مختصری برای "هیچی" می پردازند.
بعد از دوپینگ با شربت های خوشمزه ایرانی، نوبت بازدید از بازار اصفهان رسید. بازار مسگرها و صدای کوبش فلز. به یاد مولانا بودم و رقص در بازار مسگرها. مولانا حق داشت. صدای کوبیدن روی مس مثل یک موسیقی کوبشی است. موسیقی کوبشی روی چاکرای یک تاثیر می گذارد. آدم ناخودآگاه به جنبش و بالا و پایین پریدن در می آید. بعد میناکاری ها، منبت ها و پارچه های قلمکار. من دو تا روپوش نخی قلمکاری شده خریدم.
در مغازه ای که مات و مبهوت زیبایی ساعت های میناکاری شده مانده بودم، به فروشنده گفتم: "شما که دائم وسط این همه قشنگی هستید، سر گیجه نمی گیرید؟" و بالاخره گز خوشمزه. محصولات سکه، گز را در پوشش شکلات ارائه می دهد. محصولات خوشمزه گز با بسته بندی بسیار زیبا با خارج از هم صادر می شوند.
ادامه دارد...