بخش اول را اینجا بخوانید
بخش دوم را اینجا بخوانید
بخش سوم را اینجا بخوانید
با دستانی پر از خرید به هتل برگشتیم. ساعت چند است؟ دو بعداز ظهر! یعنی من و آقای شوشو پنج ساعت در میدان نقش جهان بودیم. اصلا گذشت زمان را هم حس نکردیم. دوش گرفتیم و لباس عوض کردیم و برای خوردن بریانی به راه افتادیم.
آقای شوشو که از من شنیده بود بریانی را از جگر سفید درست می کنند، گفت که حاضر به خوردن آن نیست. فقط برای خودم بریانی بگیرم. به مغازه بریانی اعظم که رسیدیم، دیدم دارد آب دهان قورت می دهد و با کمرویی از فروشنده می پرسد: "این چه غذایی است؟!" گفتم: "بریانی است دیگر! آقا دوتا پرس بده!" نشان به آن نشان که آقای شوشو نه تنها بریانی خودش را خورد، بلکه مقداری از بریانی مرا هم خورد.
سیر و سنگین به هتل برگشتیم. هنوز یک فنجای چای از گلویم پایین نرفته بود که آقای شوشو اعلام کرد حوصله اش سررفته برای خرید به مال برویم. ای داد! ای هوار! ساعت پنج بعدازظهر زیر آفتاب تموز خرید کردن مان دیگر چیست؟ انگار گرمای دیروز برایش کافی نبود.
من برای خودم یک توریست نیمه حرفه ای هستم. کاری بیش از دیدن زیبایی های دنیا و آشنایی با فرهنگ های متفاوت مرا خوشحال نمی کند. وقتی به شهری جدید می روم، محل های دیدنی آن را تعیین می کنم، برنامه ای برای دیدن آنها می چینم و مثل بلدوزر راه می افتم و می بینم و می بینم و باز هم می بینم. ولی بازدید از مال و مراکز خرید آن هم در شرایط نامناسب جزو برنامه های توریستی من نیست. سر در نمی آورم که چرا آدم باید چهلستون و هشت بهشت و منارجنبان و کلیسای وانک را بگذارد و برای خرید لباس به مال برود؟
همراه آقای شوشو زیر آفتاب تند راهی خرید شدم. سعی کردم همراه باشم و بدخلقی خودم را نشان ندهم. ولی میانه مان شکرآب شده بود. آقای شوشو با من تندی می کرد. ایرادگیر شده بود. من سعی کردم بیشتر با او همراهی کنم و خانوم باشم، ولی او بدتر می کرد. آخر شب در میدان نقش جهان، کنار آب نما نشستم و گفتم: "تا تو نماز بخوانی، من اینجا می نشینم." کنار آب نما در حالی که قطره های آب روی صورتم می نشست، مسافرت را مرور کردم.
به خودم قول داده بودم که مثل آب روان باشم، ولی باز هم عصبی و بداخلاق شده بودم. گله و شکایت از آقای شوشو گره ای از کارم باز نمی کرد. باید می فهمیدم که چه چیزی میانه ما راخراب می کند. چیزی دستگیرم نشد. به نظرم می آمد که همه حق های دنیا با من است و رفتارهای من عالی و بی نقص است و او بی منطق رفتار می کند.
به هتل که برگشتیم، شروع به داد و بیدا کردم و گفتم که او رفتار خوبی ندارد و من این رفتار را تحمل نمی کنم. خیلی کوتاه گفتم و خیلی بلند داد زدم! پشتم را به کردم و خوابیدم.
ادامه دارد...