بخش اول را اینجا بخوانید
بخش دوم را اینجا بخوانید
بخش سوم را اینجا بخوانید
بخش چهارم را اینجا بخوانید
جـــــمــــعـــــــه
صبح که بیدار شدم، موضوع برایم واضح و روشن شده بود. دیدم که آقای شوشو بعداز ناهار و پس از تلفن به پسر، شروع به بدقلقی کرده و اصرار به خرید داشت. شاید دچار اضطرابی شده بود که فقط با خرید آرام می شود. شاید هم عادت به خرید سوغاتی دارد حتی به قیمت به خطر انداختن سلامتی و فدا کردن استراحت و از دست دادن فرصت سیر و سیاحت.
سوغاتی هم از نظر پسر یعنی کفش و لباس مارکدار و بس. من همیشه وقتی این رفتار آقای شوشو را می بینم، خود را کنار می کشم. زیرا تصور می کنم که باید به مردان مریخی فرصت داد که خود را پیدا کنند و سعی می کنم با او همراهی داشته باشم. ولی کناره گیری من در او یاد طرد شدن های زندگی زناشویی قبلی را زنده می کند. تصور می کند که او را دوست ندارم و می خواهم او را ترک کنم.
پس بداخلاقی و بدقلقی او بیشتر می شود و من آزرده و آزرده تر می شوم. خود او هم نمی داند که چرا این رفتار را می کند. من هم هربار برای همراهی و کوتاه آمدنم تنبیه می شوم.
تازه فهمیدم که داستان چیست. انگار ابری از جلوی خورشید حقیقت کنار رفت. فهمیدم که من بلد نیستم کجا کوتاه بیایم و کجا محکم بایستم. وقتی نمی توانم در هوای گرم به خرید بروم، خیلی ساده می توانم بگویم: "هوا گرم است. نمی توانم الان به خرید بروم! دو انتخاب داری: یا در هوای گرم به تنهایی به خرید برو یا دم غروب من هم همراه تو می آیم." ولی من کوتاه می آیم و باز هم کوتاه می آیم و بالاخره منفجر می شوم.
برای اولین بار در مدت این چهار سال با آقای شوشو احساس همدلی کردم. به نظرم بزرگ کردن یک پسر پنج ساله دست تنها خیلی دشوار است. به نظرم خیلی سخت استاگر آدم در مقابل فرزندش دچار احساس گناه باشد. آب خوش از گلوی آدم پایین نمی رود. او سالها هر خوشی را بر خود حرام کرده تا از فرزندش محافظت کند.
در حالی که به نظر من فرزندان به این که ما زندگی را به خود زهر کنیم، نیاز ندارند . به نظرم ما باید نمونه عملی خوب زندگی کردن باشیم تا فرزندان درس زندگی را از ما بیاموزند. من و همسرم باید نمونه عملی یک رابطه زناشویی صمیمی و موفق را برای پسر به نمایش بگذاریم تا او بتواند در آینده زندگی خوبی برای خود و خانواده اش بسازد.
احساس همدلی و درک نقطه نظر او، مرا آرام کرد. هنوز هم معتقدم من و همسرم سالی یک بار حق داریم دو سه روزی را دوتایی در کنار هم بگذرانیم و قرار نیست نصف روز این مسافرت کوتاه را صرف لباس خریدن برای پسر کنیم. ولی چنگی را که به قلب او کشیده شد، برای اولین بار حس کردم. چیزی به او نگفتم. هنوز هم سرسنگین بودم. ولی چیزی سنگین بین ما شکست. انگار بی آنکه حرفی به او بزنم، او هم فهمید که من بالاخره فهمیده ام.
بی آنکه من پیشنهادی بدهم، سفر بازگشت به تهران را جمعه شش صبح آغاز کردیم. قبل از داغ شدن هوا به تهران رسیدیم. ساکت بودیم و خوشبخت. جسم ما خسته بود، ولی قلب مان آرام. پسر برای بالا بردن بارها به دم در آمد. به هم لبخند زدیم و دست دادیم. از او درباره مهمانی شب گذشته در کنار دوستانش ، پرسیدم. با خوشحالی برایم تعریف کرد. فکر می کنم دارم راهکار مادرناتنی بودن را هم یاد می گیرم. خوب است. هر روز چیز جدیدی برای آموختن وجود دارد.
در این سفر فهمیدم که همسرم از بازدید آثار باستانی و هنری چندان لذت نمی برد، ولی چون مرا دوست دارد، با من همراهی می کند. پس من هم لازم است از خیر بازدید همه جاهایی که دوست دارم بگذرم. در این سفر فهمیدم پدر دوست دارد برای پسرش لباس سوغاتی بیاورد. من هم می توانم با حفظ سلامتی و خوشی خودم، او را همراهی کنم تا هرسه نفر ما خوشحال باشیم.
اینجا می نویسم تا یادم باشد که ما سفر می کنیم که عشق میان خود را تقویت و شاداب کنیم. اگر با همسرم همدلی داشته باشم، سفر می تواند خوشایند و شیرین باشد. همدلی با تن دادن به هر خواسته ای، بکلی متفاوت است. تحمل کردن با پذیرش داشتن، خیلی فرق می کند. من دارم یاد می گیرم که خواسته ام را واضح و شفاف بیان کنم، ولی دنیا را از دریچه چشم پدر و پسر هم ببینم. این کار افق دید مرا به عنوان یک انسان گسترش می دهد.