ده روز اخیر برای گذراندن دوره نقاهت در خانه بودم. چند روز اول به خاطر درد و ناتوانی، روحیه ام را از دست داده بودم. به خود لعنت می فرستادم که چرا تن به جراحی داده ام. چند روز بعد از صبح تا شب به دیوار زل می زدم و از خود می پرسیدم: "زنان خانه دار چطور تحمل می کنند؟ آخر مگر چقدر می شود دستمال کشید و غذا پخت؟" بعد به خودم جواب می دادم: "در مورد چیزی که نمی دانی قضاوت نکن." البته نه غذا می پختم و نه دستمال می کشیدم. بلکه کتاب را ویرایش می کردم و می خواندم و می نوشتم ... دروغ چرا ... بیشتر روز به زل زدن به دیوار می گذشت!
قرار بود امروز کارگری برای تمیز کردن خانه بیاید. نیامد. اگر مرا کارد می زدی، خونم درنمی آمد. آخر من چطوری خانه ای را که ده روز است به حال خود رها شده تمیز کنم؟ مشکل خود را به آقای شوشو گفتم، با آه و افسوس و هزار بغض در گلو.
گفت: "من و پسر به تو کمک می کنیم."
- من همین الان خانه را تمیز می خواهم و نمی خواهم تا آخر شب منتظر تمیز کردن خانه بمانم.
- همین الان تمیز می کنیم.
خدای من! فوق العاده بود! سه نفری دست به کار شدیم. من فقط دستمال کشیدم، آشپزخانه، هال و پذیرایی و دو تا اتاق را. پدر و پسر، خانه را جارو کردند، کف آشپزخانه را شستند و حمام و توالت را هم تمیز کردند. این کار فقط یک ساعت و نیم طول کشید!
ممنونم! خیلی خیلی ممنونم! آقای شوشو سپاسگزارم. هم از این که ظرف این ده روز از من بخوبی مراقبت کردی، از نظر غذا، دوا، حمایت روحی و عاطفی و هم برای همکاری پدر و پسر در تمیز کردن خانه. خیلی خیلی ممنونم.