چند وقت بود که می خواستم یک هدیه ویژه برای آقای شوشو ترتیب بدهم، ولی یادم می رفت. دیروز دیدم که این بهترین فرصت است. داشتم لنگان لنگان کارها را ردیف می کردم که یاد هدیه ویژه افتادم. نمی خواستم این کار را انجام بدهم چون باز باید سه طبقه پله را بالا و پایین می رفتم و سوار ماشین می شدم و جای پارک گیر می آوردم و ...
ولی با خودم کنار آمدم، چون دیدم با توجه به ایام احیا و شرایط جسمی ام، من دارم برای تولد آقای شوشو فقط یک سفره افطار می چینم که تمام این مدت نداشته است. پس چطور است کمی به خودم زحمت بدهم؟
رفتم یک دفترچه خوشگل خریدم و پنجاه موردی را که در مورد همسرم دوست دارم در آن نوشتم و به او تقدیم کردم. این دفترچه را کنار گل و هدیه و شمع قرار دادم.
وقتی آقای شوشو آن را خواند، چنان لبش به خنده باز شد که همه دردم فراموش شد. گفت: "قلبم را روشن کردی..."
.
.
.
طفلک آقای شوشو، دیشب از ساعت شش بعدازظهر داشت از گرسنگی بیهوش می شد. چون بوی قورمه سبزی در خانه پیچیده بود. با رنگ و روی پریده جلوی تلویزیون نشسته بود و آب دهن قورت می داد. بیچاره هیچ شبی چنین بساط رنگینی برایش چیده نشده بود. بالاخره زمان افطار رسید و با عجله یک فنجان چای سر کشیدیم و به سروقت قورمه سبزی رفتیم. غذا در خلسه ای عمیق خورده شد. هر سه نفرمان چنان عاشقانه در جذبه قورمه سبزی فرو رفته بودیم که گویا در این دنیا حضور نداشتیم! ما بودیم و صدای خوشایند جویدن...
لرزانک، با طعم لطیف، رنگ زعفرانی و بوی خوش گلاب، پر از بادام و پسته که زبان را نوازش می داد.
گیلاس، انگور و زردآلو ... کیک توت فرنگی ...
یعنی دیگر نمی توانستیم نفس بکشیم از بس خوردیم.
کمی هم بازی کردیم که آقای شوشو مرتب برنده می شد. کیف آقای شوشو حسابی کوک بود. ساعت یازده با دلخوری گفت: "تولد تمام شد! از فردا دیگر کسی مرا تحویل نمی گیرد. کاش امروز بیشتر طول می کشید."
طفلک من ... دلم می خواهد برایش جشنی بگیرم چند صد نفره، در باغی بزرگ و مصفا، روزی روزگاری.