امروز قرار بود قفسه های داروخانه آقای شوشو را بیاورند و نصب کنند. داروخانه در بومهن واقع است. من هم بزودی مطبم را به همانجا منتقل خواهم کرد. قرار بود پسر در خانه بماند و درس بخواند. (امسال کنکور دارد) من به خانه پدر و مادرم در دماوند بروم. آقای شوشو به داروخانه. نصب قفسه ها که تمام شد، به من ملحق شود تا شبی را در دماوند بگذرانیم. البته کلی غرغر که آنجا گرم است و پشه دارد و من هم کلی اصرار. اعتراف می کنم اصرار کردنم، کار خوبی نبود و بدجوری گیر دادم... خدا کند آقای شوشو اینجا را نخواند که حسابی آبرویم می رود.
ولی قفسه سازها بدقولی کردند و نیامدند. دیشب که برای افطاری مهمان داشتیم. امروز چه کنیم؟ مرا که می شناسید، جمعه ها در خانه بند نمی شوم!
من تازه جراحی کرده ام، نمی توانم زیاد راه بروم، وگرنه دلم برای دیدن پارک پرندگان قیلی ویلی می رود. آقای شوشو هم که روزه است. هوا هم بس ناجوانمردانه گرم است. فکر می کنید چه راه حلی پیدا کردیم؟
هاهاهاهاها! دوتایی پاشدیم آمدیم دفتر آقای شوشو! کولر را روشن کرده ایم و نشسته ایم پای کامپیوتر. من برای خودم میوه و بیسکوییت هم آورده ام. الان قهوه هم علم کرده ام. آقای شوشو هم از ذخیره مخفی شکلات های خوشمزه اش چندتا به من داده است. پیک نیک در دفتر.
وقتی مجرد بودم اگر کسی به من می گفت جمعه برای پیک نیک به دفتر شوهرش رفته، خیلی هم خوش گذشته است، من به عقلش شک می کردم! ولی کار بامزه ای است. راستی راستی خوشبختی چشیدن همین لحظه های ساده است.