پنجشنبه: امروز قرار است اولین محموله دارویی را به داروخانه تحویل بدهند. وقتی من و همسرم به داروخانه می رسیم، اولین بار دارویی رسیده است و جعبه های دارو در محوطه داروخانه پخش و پلا هستند. سه تا نسخه پیچ دارند داروها را مرتب می کنند. قدری می نشینم. بوی داروخانه را دوست دارم. ولی می بینم جلوی دست و پا را گرفته ام. پس سوار ماشین می شوم و به شهر مجاور می رانم، خانه پدری. در آستانه خانه می ایستم و منظره باغ را تماشا می کنم. مثل همیشه از زیبایی باغ شگفتزده می شوم. کلید می اندازم و در خانه را باز می کنم. در خانه مثل خانه خانم هاویشام تارعنکبوت بسته است. فردا به جان تار عنکبوت ها خواهم افتاد. پنجره های خانه را باز می کنم تا هوا عوض شود. چای دم می کنم. لیوانی چای می ریزم و پای لپ تاب می نشینم و بی وقفه می نویسم. در تهران برای نوشتن هرگز چنین فرصت نابی در اختیارم نیست. چند ساعت گذشته است؟ سه ساعت؟ چهار ساعت؟ نمی دانم. اینجا به ساعت توجه ندارم. گرسنه هستم، پس وقت ناهار است. با خودم پلو خورش آورده ام. آن را گرم می کنم و در بشقاب می ریزم. روی تراس خانه می نشینم. در سبزی درختان غرق می شوم و غذا خورم. پرنده ها روی شاخه های درخت می نشینند. بقدری نزدیک هستند که می توانم تک تک پرهای آنها را ببینم. دارکوب روی تنه درخت می کوبد. چرا اینجا غذا خوشمزه تر است؟
یک لیوان دیگر چای می ریزم و دوباره مشغول نوشتن می شوم. دلم می خواهد به اینترنت دسترسی داشته باشم. به پدرم تلفن می کنم و به او یادآوری می نمایم که باید خودش برای وصل کردن اینترنت به خانه اقدام کند. سرسری قولی داد و من دیگر حرفی نمی زنم. خداحافظی می کنم و به نوشتن ادامه می دهم. در اینجا نوشتن طولانی باعث نمی شود که دچار کمردرد و گردن درد بشوم. درحالی که در تهران اگر بیش از یک ساعت پای کامپیوتر باشم، از شدت درد کلافه می شوم. شاید وصل شدن به اینترنت در من انرژی منفی جمع می کند. با وجودی که وبلاگ های منفی را نمی خوانم، کامنت های غیرمحترمانه را پاک می کنم و وقتم را برای جواب دادن به آنها تلف نمی کنم، ولی به نظرم باز هم انرژی منفی منتقل می شود.
همسرم سه بار تلفن می کند تا از حالم باخبر شود. نگران است که در باغ تنها هستم. دم غروب، مانتو می پوشم و شال به سر می اندازم و به کوچه می زنم. مقصدم کجاست؟ نانوایی سنگکی. در صف نان می ایستم. مثل همیشه در صف یکی ها. خمیرگیر گوله خمیر را پهن می کند و به تنور می چسباند. شاطر با آن چوب بلند نان را از تنور بیرون می کشد و جلوی من می اندازد. نان داغ خوشبو را برمی دارم. دو سه تا سنگ کوچک به نان چسبیده است. با نوک انگشت به سنگ های داغ ضربه می زنم تا از نان جدا بشوند. گوشه نان را می شکنم و لقمه را در دهانم می گذارم. عجب خوشمزه است. چه عطری دارد. از نانوایی بیرون می آیم. صد گرم پنیر محلی می خرم. آرام آرام به خانه برمی گردم. تراس را جارو می زنم و آبپاشی می کنم. بساط نان و پنیر را روی میز می گذارم. هوا سرشار از بوی خاک نمخورده است. نان و پنیر می خورم و به تشنگی باغ فکر می کنم. زمین تشنه است، ولی من نمی توانم باغ را آبیاری کنم. باید کسی را برای آبیاری پیدا کنم. به باغبان قدیمی باغ فکر می کنم. او سال ها پیش مرده است و کسی جایگزین او نشده است. درختها تشنه هستند.
کم کم سرو کله پشه ها از راه می رسد. پماد بدبویی به تنم می مالم که پشه ها را از خودم دور کنم. به قول دوستی این پمادها آدمها را دور می کنند، ولی پشه ها را خیر! شب از راه رسیده است. از سرما تنم مور مور می شود. ژاکت می پوشم. ساعت ده شب است. هنوز خبری از همسرم نیست.
جمعه: با بوسه همسرم از خواب بیدار می شوم.
- صبر کن برایت چای دم کنم.
- تو که می دانی من دوست ندارم اول صبح چیزی بخورم. نان و پنیر در داروخانه هست. آنجا یک چیزی می خورم.
دوباره به خواب فرو می روم.
بیدار شده ام. فکر می کنم هنوز هفت صبح نشده است. ولی ساعت نه است. به خاطر انبوهی درختان، آفتاب در خانه پهن نمی شود. صبحانه نان سنگک، پنیر محلی و چای پررنگ شیرین. در هوای ملس صبحگاهی هر لقمه نان و پنیر به مائده بهشتی تبدیل می شود. کتاب می خوانم. قدری می نویسم. به صدای پرنده ها و خش خش برگها گوش می کنم. فکر می کنم شاید کافی نت باز باشد. شال و مانتو می کنم و از خانه خارج می شوم.
تا سر خیابان پیاده می روم. یک مغازه کشاورزی می بینم. پیرمردی دلنشین و دوست داشتنی در مغازه است. در مورد آبیاری باغ با او صحبت می کنم. با مهربانی قول می دهد به من کمک کند. سوار تاکسی می شوم. یک پیرمرد خوش اخلاق دیگر. درباره پزشک ها و کلینیک ها و میزان رضایت او از خدمات پزشکی در دماوند سوال می کنم. با حوصله جواب می دهد. معتقد است برای درمان بیشتر بیماری ها کافی است که آدم یک ماهی در دماوند ساکن شود. آنگاه خود بخود بهبود خواهد یافت. با احتیاط به او می گویم که شهر پر از آشغال است. گویا مردم چندان شهر خود را دوست ندارند که جلوی خانه خود را جارو نمی کنند و به درختان باغچه جلوی خانه خود آب نمی دهند. آه کشید. گفت: "شهر گردشگری است. گردشگرها مراعات نمی کنند. اگر برای صعود به قله دماوند هم بروی می بینی که مسیر کوهستان پر از زباله است." خواستم بگویم اگر مردم روی شهر خود غیرت داشته باشند، هیچ توریستی جرات نمی کند شهر را کثیف کند. مگر مهمان می تواند خانه صاحبخانه را به گند بکشد؟ مگر آن که صاحبخانه روی خانه خود متعصب نباشد. به پاکیزگی اصفهان فکر کردم. به روستاهای پاکیزه و زیبای اروپایی. خودم شاهد بودم که در اروپا پیرزنی با عصا به جان جوانی که ته سیگار خود را به زمین انداخت، افتاده بود. از ته دل فریاد می زد: "من جوانی ام را برای ساختن این کشور داده ام. آنوقت تو آن را کثیف می کنی؟" دلم می خواهد روزی روزگاری اینجا همانقدر تمیز و زیبا باشد.
کافی نت بسته است. با همان تاکسی مسیر را برمی گردم. من و راننده تاکسی نقشه کاملی برای زیباسازی شهر طراحی می کنیم. من او را تشویق می کنم که عضو شورای شهر بشود. وقتی به ایستگاه تاکسی می رسیم، می بینم که کیف پولم را در خانه جا گذاشته ام. پیرمرد با خوش اخلاقی گفت: "اشکالی ندارد. باز هم یکدیگر را می بینیم." پیشنهاد می کند مرا به خانه برساند، مبادا در راه برگشت به خانه مشکلی برایم پیش بیاید. مرا به خانه می رساند. وقتی از تاکسی پیاده می شوم، دلم می خواهد آن صورت مهربان، خنده روی آفتاب سوخته را ببوسم. قلبم پر از شادی است.