بعد از جراحی استخر نرفته بودم. چهل پنجاه روزی می شد. این هفته کارم خیلی زیاد است، ولی به خودم گفتم: "قرار است از خودم خوب مراقبت کنم." به همین دلیل صبح زودتر بیدار شدم و قدری از کارهایم را انجام دادم و قدری را رها کردم و خودم را به استخر رساندم.
داشتم خرم و خوش در آب راه می رفتم و به خودم حرف های خوب می زدم که احساس کردم لبه تیز یک نگاه روی من است. سرم را چرخاندم و چشم در چشم او شدم! خودش بود! تنم مورمور شد. نگاهش پر از نفرت نبود، ترسناک تر بود. نگاهش مثل یک قاتل حرفه ای سرد و برنده بود. خب ... لابد می پرسید من از کجا می دانم نگاه یک قاتل حرفه ای چطوری است! ای بابا! من هم مثل شما فیلم زیاد دیدم دیگه!
خود خودش بود. به خودم گفتم: "امروز اگر به تنم ناخن بکشد، با مشت می زنم تو دهنش." بعد هیکل بزرگ او را برانداز کردم و به نظرم رسید حریف خیلی قدرتر از این حرف هاست و به کتک خوردن و کتک زدن عادت دارد. یک آن تجسم کردم که با ما هم گلاویز شده ایم. بهم چنگ می کشیم و یکدیگر را گاز می گیریم و استخر از خون قرمز شده است. شاید در صفحه حوادث در مورد ما دو نفر مطلب بنویسند.
خنده ام گرفت. ولی رفتار دوست ما شوخی بردار نبود. همه استخر را ول کرده بود و شانه به شانه من راه می رفت و با نگاهی ترسناک مرا برانداز می کرد.
خواستم ازش بپرسم که من تو را یاد چه کسی می اندازم که به خونم تشنه هستی؟ باز هم دیدم کار بی موردی است. تصمیم گرفتم برایش دعا کنم و سعی کردم در او نکاتی مثبت پیدا کنم و تحسینش کنم. خب ... دیدم چه آدم باهمتی است. ساعت نه صبح خود را به استخر رسانده است. چه چشمان خوشرنگی دارد، یک جور سبز تیره. چه شانه های پهنی دارد. حتما در زندگی بارهای سنگینی را از نظر عاطفی و فیزیکی حمل کرده است. چه لگن پهنی دارد. جان می دهد برای بچه زاییدن. آخی... . حتما مادر چند فرزند است. چه پوست خوبی دارد، سفید و یکدست. کم کم دلم برایش سوخت و نسبت به این زن مسن احساس محبت کردم.
از کنارم رد شد و دستش را به آرامی روی شانه ام کشید. در نوازش دستش محبت احساس کردم. دلم راحت شد. تا آن موقع نیم ساعتی راه رفته بودم. استخر را ترک کردم و رفتم در جکوزی نشستم. ای بابا! طرف هم آمد بغل دستم در جکوزی نشست! مطمئن شدم که او از طرف کائنات برای من پیامی دارد.
به لبخند زدم و سر صحبت را باز کردم. انگار خدا دنیا را به او داد. شروع به حرف زدن کرد. دیدم چقدر هم خوب صبحت می کند. معلوم است تحصیلکرده و با معلومات است. گفت اهل مطالعه است و عاشق کتاب های عرفانی. کم کم گفت که روحیه اش پایین آمده، چون همه دوستانش شوهر کرده اند و دیگر دوستی برای پیاده روی ندارد. چاق شده است و از خانه خارج نمی شود. فقط برای آرام کردن دردهای بدنش هفته ای سه بار به استخر می آید.
طفلک لبخند می زد و بسیار مودب و مهربان بود و برای کمی درد و دل کردن جان می داد. نفهمیدم که شوهر ندارد، شوهرش فوت کرده یا میانه اش با شوهرش خوب نیست. هرچه که بود در مکالمه ده دقیقه ای ما سه بار اسم شوهر آمد. می دانم بقیه خانم ها در چنین شرایطی سه سوته طرف را تخلیه اطلاعاتی می کنند، چون خود او هم راغب است، ولی علیرغم این که از فضولی داشتم می سوختم، جلوی خودم را گرفتم و بقیه صحبت را به بعد موکول کردم و دوباره به استخر برگشتم.
فکر کنم خجالت کشید که دنبال من بیاید. وقتی داشت استخر را ترک می کرد، با محبت برایم دست تکان داد. طفلکی موقع راه رفتن از شدت پادرد، می لنگید. امروز من به جای یک دشمن، یک دوست پیدا کردم! چه ساده بود.
پی نوشت: ببخشید که هنوز کامنتها راتایید نکرده ام. این روزها همسرم ساعت شش صبح از خانه خارج می شود و ده شب برمی گردد. دست تنها هستم. در خانه ما دهان برای خوردن زیاد است و دست برای کار کردن کم. هر وقت به یخچال می رسم، خالی است. هرجای خانه را که می بینم کثیف است. بخشی از ذهن و وقت خودم هم صرف عرضه کتاب می شود. قدری طول می کشد تا برای شرایط جدید خانه مان، حد و مرز و قانون تعیین کنم. به همین دلیل از بی سروصدا ترین چیز یعنی وبسایت کم می کنم. ببخشید! زود زود روی غلتک می افتم.