یک سوال که جواب آن برایم خیلی مهم است:
چند نفر از شما مادر یک نوجوان هستید؟ آیا رابطه خوبی با نوجوان خود دارید؟
می خواهم تجربه ای را با شما سهیم بشوم. ولی نمی خواهم این تجربه توسط کسانی که مادر یک نوجوان نیستند،حتی مادر هم نیستند، قضاوت بشود. من در مورد این که مادر ناتنی هستم، هنوز قدری شکننده و آسیب پذیرم. بعضی کامنت ها مرا بشدت آزرده می کند.
راستی تصمیم گرفتم به جای این که خودم را نامادری یا زن بابا بنامم، نقشم را مادر ناتنی اعلام کنم. کلمات با بار منفی، احساسات بدی را در ما ایجاد می کند. دلیلی ندارد به خودم برچسب بزنم.
باز هم می پرسم: چند نفر از شما مادر یک نوجوان هستید؟ آیا رابطه خوبی با نوجوان خود دارید؟
.
.
.
از پاسخ های شما متشکرم. دلگرم شدم. داستان من از این قرار است که:
خدا امسال را به خیر بگذراند. برای خودم و آقای شوشو و پسر می گویم.
شریک شوهرم به کانادا رفته است و همه کارهای شرکت به گردن شوهرم افتاده است. اجاره دفتر و حقوق کارمندان یک طرف، زمانی که باید برای شرکت صرف کند، یک طرف دیگر. داروخانه تازه تاسیس است و هر روز هزار کار دارد. هرجا را میگیری، می بینی یکطرف دیگر مانده است. آقای شوشو ساعت شش صبح به شرکت می رود. تا هشت آنجاست، بعد به داروخانه می رود و ساعت ده شب برمی گردد. جمعه ها هم صرف کارهای شرکت یا داروخانه می شود. امروز دو بار ضعف کرده بود و مجبور شده بود شربت آب قند بخورد. حاضر نیست خانه را جابجا کند یا مدتی شرکت را تعلیق کند تا داروخانه جان بگیرد. من هم اصرار ندارم جایی که حرفم خریدار ندارد، مرتب توصیه هایم را تکرار کنم. خودش می داند که کاسبی اش را چطور بگرداند.
پسر هم دو ماهی است به ته خانه چسبیده و از خانه خارج نمی شود. عذرش هم درس خواندن برای کنکور است. یک هفته اخیر کلافه شده بود. به دست و پای من و پدرش می پیچید. می دیدم درس نمی خواند. بیشتر اوقات خواب است. وقتی پسر شروع به بهانه گیری می کند، پدر از عهده اش برنمی آید. فقط تلخ و کوتاه خلق می شود.
من زیاد در کارهای پسر مداخله نمی کنم. طاقت حاضرجوابی و بی ادبی را ندارم. ظرف این چهار سال هم آنقدر جمله "به تو ربطی ندارد!" را از زبان مشاور، دوستان، خانواده، حتی خود پدر و پسر شنیده ام که بخوبی یاد گرفته ام سعی نکنم نقش مادر را بازی کنم. زیرا خریداری برای آن وجود ندارد. ولی دیدم این بار لازم است مداخله کنم. آقای شوشو به اندازه کافی خود را به دردسر انداخته است. بدادایی های پسر مشکلات خانواده را بیشتر می کند.
بنابراین وقتی پسر از مدرسه به خانه آمد، صبر کردم لباس عوض کند و آبی به دست و صورتش بزند. بعد به او گفتم که می خواهم ده دقیقه با او صحبت کنم. به او گفتم متوجه شده ام یک هفته اخیر کلافه است و درس نمی خواند. مشکل چیست؟ سر درد دلش باز شد: "من مادر ندارم. پدرم دیروقت به خانه می آید. با من بازی نمی کند."
- مادر که داری. ولی حضور و محبت و توجه او را نداری. حق با تست. آیا قرار است بی محبتی و بی توجهی مادرت را سر من و پدرت خالی کنی؟
- نه!
- من هم بچه ندارم. آیا باید هر مادر و بچه ای را می بینم، اوقات تلخی ام را به سر تو و پدرت بریزم؟
- شرایط ما همین است. اگر من بخواهم خودم را با کسی که چیزهایی بیشتر از من دارد، مقایسه کنم، پر از عقده و ناراحتی می شوم. فلانی را در نظر بگیر. آخر هر هفته شمال است. هر سال یک جای دنیا را می گردد. بچه هم دارد. آیا جوان تر از من است؟ خوشگل تر از من است؟ تحصیلکرده تر است؟ شوهرش پولدارتر یا با سوادتر است؟
- نه!
- تو دوست داری م هر روز بابت زندگی آن خانم جگر تو و پدرت را خون کنم؟
- نه!
- من هر روز به خود می گویم خدا را شکر که دستم سالم است. پایم سالم است. کسب و کار شوهرم دارد رونق می گیرد. پسر مودبی در خانه دارم. معتاد و دزد و بدکار نیست. خیلی از مادرها چنان فرزندان بی تربیتی دارند که آن سرش ناپیدا. آیا به نظر تو اینطور به زندگی نگاه کردن بهتر نیست؟
- چرا هست!
- خیلی از پدرها صبح زود از خانه می روند و آخر شب برمی گردند. پدر تو هم یکی از آنها. همبازی چند نفر از دوستان تو، پدرشان است؟
- هیچکدام!
- پس چرا انتظار داری پدرت با تو بازی کند؟
جوابی نداشت.
- تو دو ماه است که از خانه خارج نشده ای. هنوز مسابقه کنکور شروع نشده و تو بریده ای. با بدخلقی و ادا و اطوار به جایی نمی رسی. تو به خاطر شرایط خاصت بیشتر از بچه های دیگر باید مواظب خودت و سطح انرژی ات باشی. اگر مواظب خودت نباشی، به قول خودت مادر که نداری، پدرت که نیست، با من که میانه ات خوب نیست، از مادربزرگ و عمه هم بهتر است چیزی نگویم. حالا تو بگو چه کسی باید مراقب تو باشد؟
- خودم!
- وقتی به تو می گویم هفته ای یک بار برای خودت برنامه تفریحی بگذار، برای همین است. با خودت قرار بگذار مقدار معینی درس که خواندی، نیم ساعت بولینگ بازی کنی یا استخر بروی، یا در گلستان دوری بزنی و بستنی نوش جان کنی. اینطوری در خانه کلافه نمی شوی و سطح انرژی ات حفظ می شود.
چشمانش شروع به برق زدن کرد.
- پدرت هر روز دارد دویست کیلومتر رانندگی می کند تا تو برای اسباب کشی یک هفته از درس خواندن نمانی. بعد تو حتی یک بار هم به داروخانه اش سر نزدی. تنها کسانی که تاسیس داروخانه را تبریک گفته اند و هدیه برده اند، من و پدر و مادر من بوده اند. نه مادرش، نه خواهرش و نه پسرش داروخانه را ندیده اند. به نظرت رفتار شما درست است؟
- نه!
با همین چند جمله گفت و شنود، حال و روز پسر عوض شد. صورتش شکفته شد. انگار باری از دوشش برداشته شد. شب که به خانه آمدم، دیدم با دوستانش بیرون رفته است. دیروز هم همراه پدرش به داروخانه رفت و آخر شب پدر و پسر شاد و خوشحال به خانه بازگشتند.
من که مادر ناتنی هستم، می توانم حرف های پسر را بشنوم و او را راهنمایی کنم. پس حتم دارم پدر و مادرها هم می توانند با نوجوانان خود صحبت کنند. به جای باج دادن یا تحمل کردن یا دعوا و بگو مگو، حرف های آنها را بشنوید و با آنها حرف بزنید. من هم باید حواسم باشد برای پسر تا شش ماه آینده بالای منبر نروم! وگرنه تاثیر همین چند کلام هم از بین می رود.
محض گوشزد: بعضی از مسائل ما به خاطر شرایط سنی پسر است و هر نوجوانی که الان برای کنکور درس می خواند با همین مشکلات باید دست و پنجه نرم کند، ولی بعضی مسائل ما به خاطر شرایط خاص ماست که فقط خانواده های ناتنی از آن با خبر هستند. این مسائل قابل مقایسه با خانواده های تنی نیست. در مورد خانواده های ناتنی خواهم نوشت. باز هم خواهش می کنم در موقع کامنت گذاشتن، با من مهربان باشید. متشکرم.