امروز با ملیسا پیش یکی از معلم های موفقیت رفتیم تا من کتابم را به او معرفی کنم. الان اسم این استاد گرامی را نمی آورم تا ببینم که کار به کجا می رسد. ایده از ملیسا بود. خودش هم قرار ملاقات را تنظیم کرده بود. وقت گرفتن از معلم های بزرگ یا دستیاران آنها کار آسانی نیست، ولی ملیسا این کار را کرد.
پرسیدم چطور تو را بشناسم؟
- چشمانم آبی است.
- آخه من وسط خیابان و سوار ماشین چطور چشم آدمها را رصد کنم؟
- پیدا می کنی!
راست هم می گفت. ماشاالله چشم نگو، دریا، با پوستی شفاف و سفید، لبخندی شیرین. شاد و شنگول، خوشگل و ترگل ورگل از راه رسید. ماچ و بوسه و سلام و احوالپرسی، بعد با هم به ساختمان وارد شدیم. چند دقیقه ای با دستیار استاد صحبت کردیم. پس از این مذاکره، من و ملیسا برای خوردن بستنی به یک کافه شاپ رفتیم. یکی دو ساعتی نشستیم و گپ زدیم. ملیسا قصه گوی خوبی است. دو سه تا قصه برایم تعریف کرد. عالی! عالی! قول داده که بنویسد.
او یک ایده دیگر هم برای عرضه کتاب دارد. قرار شد، این بار خودش به تنهایی اقدام کند. او به قدری به قراری که با من گذاشته بود، اهمیت داده بود که پیش از این ملاقات با یکی از همکاران خود که متخصص بازاریابی است، مشورت کرده بود. من مطمئنم ملیسا یکی از زنان تاثیرگذار ایرانی خواهد بود. مطمئنم به همه خواسته هایش خواهد رسید. از بس که پیگیر و دقیق و پرشور است. قرار است هم برای ما قصه بنویسد و هم اطلاعات خود را در مورد ماسک صورت با مواد طبیعی، با ما سهیم شود.
ملیسا سپاسگزارم.