سر خیابان ما یک سرای محله وجود دارد: سرای محله آسمانها. یکشنبه سری به آنجا زدم و با آقای فرزاد، صحبت کردم. آقای فرزاد به روی گشاده استقبال کرد و پیشنهاد داد سه شنبه، تولد امام رضا، کتاب را معرفی کنم. می خواست نیم ساعت وقت سخنرانی برای من بگذارد! گفتم: "جانم! من که سخنران حرفه ای نیستم. اگر بتوانم پنج شش دقیقه بدون تپق زدن حرف بزنم، هنر کرده ام."
خدای من! سخنرانی! فقط هم یک روز برای آماده شدن فرصت داشتم. به خودم گفتم: "گیس گلابتون! پنج دقیقه حرف بزن و قال قضیه را بکن. سخت نگیر!"
هزار جور کار داشتم. تمام دو شنبه که روز تعطیلی من بود، به دوندگی گذشت. اگر بنویسم چند تا کار انجام دادم، سرتان گیج می رود. صدبار هم سخنرانی کوتاهم را به صدای بلند برای خودم تکرار کردم.
دوشنبه شب تا صبح سه شبنه خوابم نبرد. تمام شب پرپر زدم. یک جعبه کتاب در ماشین همسرم بود. او هم مثل همه مردها گفته بود: "فردا آن را در صندوق عقب ماشینت می گذارم!" می ترسیدم صبح فراموش کند و من بدون کتاب بمانم. دوشنبه یک اسپری نیوآ خریده بودم که تقلب بود و بوی امشی می داد. ساعت ده شب می خواستم بروم یک اسپری دیگر بخرم. باز همسرم گفت: "الان؟ فردا بخر!" تا صبح این دنده و آن دنده شدم که وای بر من! فردا که از شدت اضطراب شرشر عرق خواهم ریخت، بوی گند خواهم گرفت!
صبح سه شنبه حالت تهوع داشتم، معده ام درد می کرد. سرم گیج می رفت. می دانستم که ترسیده ام. حرف زدن جلوی جمع ترسناک است، ولی این ترس فراتر از آن بود. من می خواستم در مورد کتابم حرف بزنم. کتابی که حتی عنوان چالش برانگیزی دارد. دو سال اخیر برای نوشتن این کتاب هم تحسین و تشویق شده ام و هم مورد شماتت قرار گرفته ام. این بار می خواستم جلوی جمعی بایستم و در مورد آن صحبت کنم. احساس آسیب پذیری می کردم. نیاز به حمایت روحی داشتم. به همین دلیل به شاگردان کلاس هدف تلفن کردم و یاری خواستم. دلم می خواست دست کم یک نفر همراهم شود. به جای یک نفر، سه نفر آمدند! آیسان، نرگس و فخری. یکی از خوانندگان سایت به نام زیبا هم آمده بود (چه نام مناسبی برای یک خانم خوش صورت و خوش سیرت). اگر کسی دیگری از سایت آمده بود، خودش را معرفی نکرد. مادرم هم مثل شیر بغل دستم نشست.
در سالن کوچک سرای محله هفتاد هشتاد خانم کیپ تا کیپ نشسته بودند. خانمی با تلاوت قرآن مجلس را شروع کرد. از او خواستند که دعای توسل را هم بخواند. قبول نکرد. گفت: "امروز روز شادی است. مردم برای مولودی آمده اند و نه برای گریه کردن. این نظر آن خانم بودها، من نظری ندارم. پس مولودی خوان شروع به خواندن کرد. چند دختر نوجوان ساز زدند. این وسط دل من مثل سیر و سرکه می جوشید. نوبتم هم نمی شد که این بار را زودتر از سر دلم پایین بگذارم. این دف زد، آن ارگ زد، دوباره این دف زدن و آن یکی ارگ.
ولی همان لحظه که نوبت حرف زدن من رسید، همه جوش زدن هایم تمام شد. آرام ایستادم و حرف هایم را زدم. وسط صحبت هایم خیلی راحت گفتم:
- آن در را ببندید که صدای بچه ها نیاید.
- خانم شما صبر کنید تا حرف من تمام بشود، بعد جواب شما را می دهم.
- چشم! یک کتاب هم برای پسرها می نویسم و تاکید می کنم که زود زن بگیرند!
معرفی کتاب فقط پنج دقیقه طول کشید.
جلسه که تمام شد، چهارستون بدنم می لرزید. همانجا وسط خیابان به همسرم تلفن کردم. اول بابت بداخلاقی صبح ازش معذرت خواهی کردم. بعد زدم زیر گریه. حالا گریه نکن و کی گریه بکن. مثل یک کودک هراسیده گریه کردم. صدای همسرم آرامش بخش است. من نمی گویم، هم می گویند. خوب هم بلد است که مرا آرام کند. گفت:
- خدا را شکر کن که آدم هایی که تو را نمی شناسند، کتابت را خریدند.
- به خودت افتخار کن که برای اولین بار جلوی مردم ایستادی و در مورد کتابت حرف زدی.
- سپاسگزار باش که مادرت و چهار نفر از دوستانت کنار تو ایستادند و همراه تو بودند.
کم کم آرام شدم. وقتی به خانه رسیدم، رمق نداشتم. دلم می خواست به رختخواب بروم و تا صبح بخوابم. ولی خیلی چیزها منتظرم بود:
پانزده ایمیل متنظر پاسخگویی (دوستان کتاب خریده بودند)
یک کتابفروشی منتظر یک کارتون کتاب،
یک لپتاپ نیازمند نصب مجدد ویندوز
و بیماران در مطب!
به خودم گفتم: "گیس گلابتون! این قطار زندگی است. وقتی بلیت خریدی و سوار قطار شدی، دیگر نمی توانی پیاده بشوی. پس تا آخر راه برو."
خب ... این هم یک ترس دیگر که در آن شیرجه رفتم. احساس می کنم یکی دو سانت قد کشیده ام. حس خوبی است.
پی نوشت یک : هنوز کامنت ها تایید نکرده ام. تا آخر هفته تایید خواهم کرد. ببخشید که تاخیر دارم.
پی نوشت دو: آیسان تعریف کرد که عکس کعبه را روی موبایل خود گذاشته بود. در حالی که نه پول داشت و نه فیش. هر روز با امید و شادی به آن تصویر پرنور نگاه می کرده است. یک مرتبه از جایی که انتظارش را نداشته، پول و فیش و کاروان جور می شود. وقتی نگاهش می کردم، می دیدم که روحش بزرگ تر شده است.
من دلم مکه می خواهد!
پی نوشت سه: اول مهر یک مقاله از من در خانواده سبز چاپ خواهد شد! وسط هاگیرواگیر سخنرانی، مدیر تحریریه مرتب تلفن می کرد که مقاله پانزده مهر کجاست؟
چقده تبریک!
مررررررررررررسی
ممنونم که کنار من هستید و از خوشحالی من خوشحال می شوید
دوست تان دارم هزارتا هزارتا