بخش قبلی را اینجا بخوانید
چهارشنبه سوم مهر 92
آقای شوشو برای انجام خریدهای داروخانه به بازار رفت. من هم در خانه ماندم و چمدان و ساک را بستم. قدری تدارک برای راه دیدم، ولی نه خیلی زیاد: فلاسک چای، تی بگ، نسکافه تکی، آجیل، شیرینی و میوه و برای شام چهارشنبه شب، کنسرو ماهی تن و لوبیا و چیپس.
آقای شوشو ساعت چهار بعدازظهر از خرید به خانه برگشت. برایم جالب بود که آرام بودم و هیچ جوش و خروشی نداشتم. درحالی که برای مسافرت به اصفهان بال بال زدم. این بار با خودم کنار آمدم که نمی توانم همسرم را وادار کنم روز مسافرت برنامه سبکی داشته باشد تا برای سفر سر و حال و آرام باشد. خودش باید چنین تصمیمی بگیرد. پس خودم آرام و ریلاکس بمانم. ساعت پنج و نیم بعدازظهر به داروخانه رسیدیم. طفلک همسرم، این بار وظایف داروخانه داری را شروع کرد. من هم گوشه ای نشستم. داروخانه شلوغ تر از آن بود که به عنوان یک آدم ناشی بتوانم دخالتی در امر توزیع دارو یا صندوقداری داشته باشم.
ساعت ده شب که داروخانه را بستیم، آه از نهادم برآمد: برای شام نان نداشتیم. آقای شوشو گفت: "من که گرسنه نیستم. تو هم خودت را با لوبیا سیر کن."
- من تو را می شناسم. امشب از گرسنگی تا صبح این دنده و آن دنده می شوی. باید نان گیر بیاوریم.
از آنجا که جوینده، یابنده است، یک دانه نان بربری پیدا کردیم. لوبیا و تن ماهی و چیپس مثل مائده بهشتی شد. چنان دو لپی کنسروها را خوردیم که انگار از قحطی آمده ایم. هوا سرد بود. من ژاکت پوشیدم و خودم را در میان پتو پیچیدم. مثل سنگ خوابیدیم، خوابی عمیق و آرامبخش. به تحقیق می گویم در دماوند خواب آدم سنگین تر می شود. همسرم می گوید: "در دماوند دچار مسمومیت با اکسیژن می شویم و بیهوش می گردیم!"
ادامه دارد...