بخش قبلی سفرنامه
با شکم های بادکرده از رستوران خارج شدیم و می خواستیم به هتل برگردیم که تابلوی "باغ وحش" را دیدیم. آقای شوشو بسیار هیجانزده شد.
- زرافه هم دارد.
- بی خیال! زرافه شان کجا بود. لابد یک مشت کفتر و خرگوش را در قفس کرده اند و اسمش را گذاشته اند باغ وحش!
- نه بابا! شیر و ببر هم دارد.
- شیر و ببر؟ امکان ندارد!
- فقط پنج کیلومتر راه است. برویم؟
برویم؟ البته! من تا به حال به کدام مکان جدید نه گفته ام که این بار دومم باشد؟ برویم!
نمی دانم پنج کیلومتر با چه واحدی اندازه گرفته شده بود، چون ما پنج تا پنج کیلومتر پیچ در پیچ، جاده خاکی را در روستاهای شمال طی کردیم و هنوز به باغ وحش نرسیده بودیم. دیگر انتظار دیدن باغ وحش را نداشتیم، بلکه مطمئن بودیم به طویله ای متروکه خواهیم رسید. اما براستی یک باغ وحش وجود داشت، آن هم با خرس، شیر نر و شیر ماده، روباه، گرگ، راکون، میمون، کردوکودیل، گربه وحشی، کفتار، گراز، عقاب، شترمرغ، کرکس، فلامنیکو، قوی سیاه، آهو، گوزن، مار پیتون و کلی جک و جانور دیگر. تصور کنید که ما دو نفر چقدر هیجانزده شدیم. از آخرین باری که باغ وحش دیده بودیم، سی و چند سال می گذشت.
به محض این که پایمان را در باغ وحش گذاشتیم، آسمون کنگ، پاره بیه! (یک اصطلاح مازندرانی که ترجمه اش می شود: ک... آسمان پاره شد و باران مثل سیل فرو ریخت) ظرف دو دقیقه من و آقای شوشو به یک جفت موش آب کشیده تبدیل شدیم. ولی به خاطر هیجان دیدن حیوانات، بدون اعتنا به باران سیل آسا، شلپ شلوپ در چاله های آب قدم زدیم و با حوصله همه قفس ها را دیدیم و با همه حیوانات چاق سلامتی کردیم. حتی به بعضی قفس ها چندبار سر زدیم. انگار نه انگار که حتی لباس های زیرمان هم خیس شده بود.
من از چندتا از حیوان بیشتر خوشم آمد: یک سگ با چشم های آبی کمرنگ و چند گربه اشرافی بداخلاق با چشم های آبی رنگ، یک ماده شیر که احساس می کردم با محبت به من چشم دوخته و می گوید: "بیا در آغوشم عزیزدلم! من دوستت دارم!" ولی آقای شوشو گفت که خانم شیره داشته مرا هیپنوتیزم می کرده تا یک لقمه چپم کند، کروکودیل ها با آن قیافه موذی و دندان های ترسناک، گرازی که با پوزه اش لجن را زیر و رو می کرد، روباهی که با قیافه گناهکار، انگار مرغی را زیر بغل زده باشد، خودش را به موش مردگی می زد، راکون ها که به بامزگی رامکال بودند، شترمرغ ها که عین کارتون ها خنده دار بودند، چند تا مرغ که با پرهای فرفری پوشیده شده بودند، کبوترهای ویکتوریایی که مثل خانم های دوره لویی چهاردهم موهای شینون کرده داشتند، یک خرس بزرگ و یک بچه میمون بامزه که وسط یک چاله آب نشسته بود.
جوانی یک شاخه نوک تیز را به تن خرس فرو می کرد. گفتم:
- پسرجان! سیخ به تن حیوان فرو نکن!
- دارم "بوزی" می کنم!
- این که بازی نیست، داری حیوان را اذیت می کنی.
کو گوش شنوا. دلم می خواست یک پس گردنی بهش بزنم. ولی زورم نمی رسید. چند قدم جلوتر یک پسربچه چاق به گراز سنگ می انداخت. زورم به آن مردک نمی رسید، از عهده این بچه ننر که برمی آمدم. هجوم بردم که یک تیپا به ماتحت گنده اش بزنم . شانس آورد که با دیدن صورت عصبانی من فرار کرد. به سراغ خاله خرسه برگشتیم. دیدیم یک نفر از خدا بی خبر، یک قوطی حلبی به دست حیوان داده است. آن بی مغز هم دارد آن را گاز می زند. نگهبان را پیدا کردیم و موضوع را اطلاع دادیم. اگر خرسه موفق بشود آن آهنپاره را قورت بدهد، روده هایش پاره می شود و می میرد.
ادامه دارد...