بخش قبلی سفرنامه
بازدید از باغ وحش به پایان رسید. خیس و تلیس سوار ماشین شدیم و عازم هتل گشتیم. غافل از این که دیگر تابلوی راهنمایی برای هدایت ما به ساری وجود ندارد. ما در میان شالیزارها سرگردان شدیم و سر از این جاده درآوردیم: جاده کاج.
(آن گردالی های سفید روی عکس، قطرات باران هستند) دوساعتی در آن جاده راندیم تا بالاخره یک نفر را دیدیم و آدرس ساری را پرسیدیم. معلوم شد که در راه مشهد بودیم! دوباره به طرف ساری برگشتیم. باران بقدری تند شده بود که هیچ نمی دیدیم. من یک بار به آرامی از همسرم خواستم نیم ساعتی کنار بایستد تا باران آرام تر شود، دیدم که او با شنیدن توصیه من بیشتر بر پدال گاز فشرد. دهنم را بستم و در خودم مچاله شدم. نه ما کسی را می دیدیم و نه کسی ما را می دید.
حتم داشتم در یک تصادف خونین خواهیم مرد. دلم برای خودم و آرزوهای برآورده نشده ام سوخت. معده ام از شدت ترس منقبض شده بود. من به ندرت می ترسم. در شرایط اورژانس بشدت خونسردم. بعد از دیدن سریال فرینج متوجه شدم مثل اولیویا دانم، در دوران کودکی به دلایلی ترس را در خود سرکوب و ترسیدن را فراموش کرده ام. فکر می کنم این همه نترسیدن و خونسرد ماندن در شرایط غیرعادی، طبیعی نیست. آن شب دیدم که موهبت ترس به من برگشته است. گویا دارم التیام می یابم. وسط آن هم ترس، خوشحال شدم!
ساعت نه شب به هتل رسیدیم. یعنی ناهار خوردن نیم ساعته و گردش یک ساعته در باغ وحش، برای ما هشت ساعت طول کشید. معلوم می شود که استعداد فوق العاده ای در گم شدن داریم. قیافه خیس و یخزده و وحشتزده ما را مجسم کنید.
دوباره دوش گرفتیم و سرتاپا لباس عوض کردیم. باقی شب به خوردن میوه و شکستن تخمه و ورق بازی گذشت. پنجره اتاق را باز گذاشته بودیم. صدای باران، نسیم خوشبو، موسیقی ملایمی که در محوطه هتل پخش می شد ... خدا صحنه ای از بهشت را به ما نشان داد.
ادامه دارد...