بخش قبلی سفرنامه
جمعه پنجم مهرماه
هشت صبح بیدار شدیم و صبحانه خوردیم. باران بند آمده بود. در جاده تندرستی پیاده روی کردیم. هوا بقدری لطیف و شیرین بود که به قول آقای شوشو، ریه های ما متعجب شده بود. ما که هر روز هوای دودآلود تهران را تنفس می کنیم، کجا و چنین هوای تازه و خوشبویی کجا.
داخل محوطه هتل یک امامزاده وجود داشت: جاروکشیده و پاکیزه، آرام و ساکت و روحانی. دقایقی در ایوان آن نشستیم. همین چند لحظه غوطه خوردن در فضای معنوی آنجا به یک عمر می ارزید. چه بهشتی بود. چه بهشتی.
ساعت ده و نیم به هتل بازگشتیم و آقای شوشو گفت زودتر به تهران برگردیم وگرنه در ترافیک گیر می افتیم. اشکم در آمده بود. زود بود که... می دیدم دلتنگی همسرم شروع شده است. همان حالتی که هربار باعث دعوا و دلخوری بین ما می شود. گیر دادن و موعظه کردن هیچوقت کمک نکرده، بلکه میانه ما را بهم زده است. گفتم: "باشه!" و وسایل را جمع کردم. وقتی سوار ماشین شدیم، همسرم ازم پرسید: "دوست داری تو را به بابلسر ببرم؟" بیشتر دوست داشتم در همان هتل زیبا می ماندیم. قول داد که بزودی با پسر به آنجا برخواهیم گشت. هتل سالار دره، زیبا ترین هتلی است که من تابه حال به آن قدم گذاشته ام. دوست دارم بارها به آنجا برگردم.
ادامه دارد...