بخش قبلی سفرنامه
به سمت بابلسر راه افتادیم. کمی جلوتر از هتل تابلوی "محل سنگتراشان" را دیدیم. تمام راه آواز خواندم:
محله سنگتراشون
دیگه نه مه تی محله کیجا دیگه، نه مه تی محله
تی گیسو افشون افشون
تی دایی مشتی قاسم
تی خاله مشتی کلثوم
دیگه نه مه تی محله کیجا دیگه، نه مه تی محله
(شعری به زبان مازندرانی بر وزن "عمله دسته دسته!)
ترجمه شعر: دخترجان، من دیگر به محله شما، محله سنگتراشان (نام یکی از محله های قدیمی ساری)نمی آیم چون موهای تو پریشان است، دایی ات مش قاسم و خاله ات مش کلثوم است. نمی دانم من شعر را درست بلد نیستم یا بهانه های پسر به همین مسخرگی است، نمی دانم!
در بازار بابلسر، رب انار و دلار (دلار با فتحه دال) و نارنگی خریدیم. چشمم به سطل و بیل پلاستیکی افتاد، بغضم ترکید و شروع به گریستن کردم.
- چی شده؟
- پدر و مادرم هیچوقت برای من سطل و بیل پلاستیکی نخریدند. همیشه می گفتند تو خرس گنده هستی و به این اسباب بازی های کودکانه نیازی نداری. گویا من از ابتدای عمرم خرس گنده بودم، چون اسباب بازی هایم به کتاب، پازل و لگو محدود بود! خواهر و برادرم همه جور اسباب بازی داشتند.
- همین الان برایت سطل و بیل پلاستیکی می خرم!
راستی راستی برایم خرید!
ناهار را در رستوران شیلات خوردیم و برای ماسه بازی به کنار دریا رفتیم. کاشف به عمل آمد که من بلد نیستم تپه ماسه ای بسازم. شوهرم با حوصله به من آموزش داد. بالاخره توانستم یک تپه سالم با ماسه بسازم. راستی ماسه بازی باعث کاهش اضطراب می شود و شادی بخش است.
ساعت سه بعدازظهر از بابلسر به سمت تهران راه افتادیم. طبق پیش بینی آقای شوشو در ترافیک گیر کردیم. ساعت نه شب به خانه رسیدیم. پس از حمام کردن، مستقیم به تختخواب رفتیم و خوابیدیم.
سفر کوتاهی بود، ولی پر از لحظات جادویی و زیبا. در تمام دقایق سفر، هشیار و زنده بودیم. در طول سفر کودک شدیم و بازی کردیم. همبازی های خوبی برای هم بودیم. من و همسرم داریم یاد می گیریم دقایقی را از زندگی پرمسئولیت خود بدزدیم و با هم خوش باشیم. زندگی کوتاه تر از آن است که به غفلت و روزمرگی و کشمکش بگذرد.