پنجشنبه با سردرد و تب از خواب بیدار شدم. تلوتلو می خوردم. قرار کاری ام را بهم زدم. کشان کشان برنج و گوشتی را در قابلمه ریختم. پسر به جای ساعت سه، ساعت دوازده به خانه برگشت. پیش خودم گفتم: "بهتر! قدری کمک می کند." ازش خواستم نیم ساعت دیگر زیر دیگ را خاموش کند تا من بخوابم. ساعت دو که از گرسنگی بیدار شدم و سروقت غذا رفتم، دیدم او هم خوابیده است. از همان اول هم زیر دیگ را خواموش کرده است. پسر توضیح داد که غذا پختن کار او نیست. قبول هم نکرد که خاموش کردن زیر دیگ، غذا پختن نیست.
الان پنج روز از شروع تب و بیحالی من گذشته است. از شنبه تا به حال سرکار نرفته ام. شوهر ساعت شش صبح از خانه خارج می شود و ده شب برمی گردد. احساس می کنم حجم تنهایی من از زمانی که در یک خانه مجردی زندگی می کردم، بیشتر شده است. آن موقع وقتی بیمار بودم و گوشه ای می خوابیدم، خانه خودبخود پر از خرده نان و خرده غذا نمی شد. اگر یک کیسه میوه را به دندان می کشیدم و به خانه می آوردم، خودبخود خورده نمی شد. آن موقع اگر حالم خوب نبود، فقط برای یک نفر غذا می پختم و نه برای سه نفری که به اندازه پنج نفر اشتها دارند. محل کار شوهرم به خانه دور است و نمی تواند به من سر بزند. من اینجا تنها و بی یار و یاور افتاده ام.
این روزها دارم زیر احساس بی پناهی و تنهایی ام له می شوم... تلفن نکنید. جان حرف زدن ندارم. فقط یک نفر را می خواهم: شوهرم...
هنوز کامنتها را نخوانده ام. ببخشید که آنها را تایید نکرده ام.