یک لحظه یخ می کنم و لحظه بعد خیس عرق می شوم. رمق انجام هیچ کاری را ندارم. فقط هروقت از تشنگی به جان می آیم، لیوانی شیر می خورم یا یک نارنگی پوست می گیرم.
می دانید محبوب ترین نویسنده من کیست؟ آگاتا کریستی! ملکه جنایت!
او پس از شکسپیر، پرخواننده ترین نویسنده انگلیسی است. عاشق نوشته های این زن هستم. نمی دانم چند تا کتاب از او خوانده ام و نمی دانم چند تای دیگر نخوانده باقی مانده است. عاشق مارپل و پوآرو هستم. زندگی خود آگاتا کریستی هم دست کمی از داستان هایش ندارد. وقتی همسر اولش به خیانت می کند، دچار فراموشی موقت می شود و ده روز گم می شود. حتی یادش نبوده که چه نام دارد. پس از جدایی از همسر و شروع جنگ جهانی اول، به عنوان داوطلب، در بیمارستانها و داروخانه ها کار می کند. سپس با با باستانشناسی پانزده سال کوچک تر از خودش ازدواج می کند. همراه همسرش مسافرت های زیادی به خاورمیانه داشته است. سه بار هم به ایران می آید. همسر دومش هم به دفعات روابط خارج از زناشویی داشته ولی این بار آگاتا به روی مبارک نمی آورد و از زناشویی اش لذت می برد. در سن هشتاد و پنج سالگی به مرگ طبیعی می میرد.
وقتی می خواهم خیلی به خودم حال بدهم، یکی دو تا کتاب آگاتا کریستی را می خرم و یا برای چندمین بار همان هایی که دارم را می خوانم.
گویا در شماره پانزدهم مهرماه مجله "خانواده سبز" هم نوشته ای از من چاپ شده است، ولی چون از خانه خارج نشده ام و مجله را تهیه نکرده ام، مطمئن نیستم. مدیر مجله هر روز تلفن می کند و مطلب می خواهد. مغزم قفل کرده است. به دو دلیل یکی به خاطر تب و یکی به خاطر این که باید سه صفحه بنویسم! نوشتن با تعداد کلمات و خط های مشخص کار سختی است. من به این کار عادت ندارم. وبلاگنویسی خوب است. یک روز یک خط می نویسی، یک روز یک صفحه. قدیم ها داستانی در مورد مردی نویسنده خوانده بودم که مغزی طلایی داشت. هر بار که می خواست مطلبی بنویسد، قدری از مغزش را با ناخن می تراشید. نمی دانم نویسنده این داستان چه کسی است. خیلی قبل آن را خواندم.
حالم خوب نیست... دارم پرت و پلا می نویسم. از اظهار همدردی ها و محبت های همه شما سپاسگزارم. بخصوص چند نفری که خصوصی گفتند، می خواهند برایم سوپ بفرستند. چقدر شما با محبت هستید. دوست تان دارم.
من همیشه به بیماری به عنوان "پاک کننده" نگاه می کنم. می دانم که دارد چیزی از وجودم پاک می شود. پس از بهبودی، گشایشی در زندگی ام رخ می دهد. می دانم و چشم به راه آن هستم.
بقول شوهرم "دختر لوس" شده ام. یک نگاهی به عکسی که انتخاب کرده ام، بیندازید! راست می گویدها:)))))))))))))))))