تمام دیروز را خوابیدم، فیلم تماشا کردم و کتاب خواندم. یعنی جان نداشتم کار دیگری بکنم، ولی احساس مسئولیت بیجای خودم را رها کردم که پدر چه بخورد، پسر چه بخورد. خودم را به دست بیماری سپردم. یک تکه مرغ پخته داشتیم که تنهایی خوردم. شب همسرم برایم جگر کبابی خرید. مولتی ویتامین آورد. جگر را خالی خالی خوردم. مولتی ویتامین هم بالایش. صبح دیدم همسر برایم یک بشقاب میوه پوست کنده در یخچال گذاشته است. از او راضی هستم. اوایل ازدواج بلد نبود به وقت بیماری چطور ازم مراقبت کند. الان خوب می داند و خوب هم انجام می دهد. ولی... این روزها خیلی دلم برایش تنگ می شود. ساعت شش صبح از خانه می رود و ده شب برمیگردد. تمام خریدها را انجام می دهد. تازه سرویس اضافه بیماری من هم بر دوشش است. چشم هایش از خستگی سرخ است. دلم برایش کباب است. قبلا از سر کار که می آمدم، آنقدر حرف برای تعریف کردن داشت که فرصت نمی داد حتی لباس عوض کنم. از دم در حرف زدن را شروع می کرد. ولی حالا پاهایش را به زحمت روی زمین می کشد. بهش افتخار می کنم. ولی خب... دلم برای گپ زدن باهم و تماشای فیلم و سریال در کنار هم تنگ شده است. این مریضی هم قوز بالا قوز، خلقم را حسابی تنگ کرده است. صبح دیدم صورتش را هنگام اصلاح بریده است. دلم بهم پیچید.
- چرا اینجوری شد؟
- تیغ اصلاحم خوب نیست. وقت نکردم یکی نو بخرم.
لازم به یادآوری است که تیغ اصلاحش را من می خرم. تا از خانه خارج شد، تیغ را به سطل آشغال انداختم. بهش تلفن کردم و گفتم:
- از دست من عصبانی هستی که مریض شده ام؟
- نه بابا! این حرف های بی ربط چیست؟
- یک کاری کرده ام که دیگر حتما عصبانی می شوی!
- چه کردی؟
- تیغ اصلاحت را دور ریختم که مجبور شوی یک تیغ اصلاح نو بخری!
- خوب کاری کردی. خدا خیرت بدهد!
امروز صبح که بیدار شدم، حالم قدری بهتر بود. دوپینگ دیشب حالم را جا آورده بود. این طرف را نگاه کردم، نمک سراسر میز پاشیده شده، آن طرف را نگاه کردم، خرده های نان روی کابینت ریخته است. اینور خاک نشسته، آنور گرد نشسته. داشتم دستمال به دستم می گرفتم که یکمرتبه به خودم آمدم. سه روز آینده را هم می خواهم خوب استراحت کنم. این همه شما گفتید، برای خودت سوپ بخر، گفتم راست می گویید ها. حالا فکر می کنید چه مشکل دیگری دارم؟ هیچ شماره ای برای سفارش غذا ندارم! یعنی باورتان می شود یک خانم شاغل مثل من، هیچ شماره ای برای سفارش غذا نداشته باشد؟! دلیلش هم این است که چون پسر عاشق غذای بیرون است (مادربزرگش او را اینطور بار آورده است) همه شماره های سفارش غذا را پیش خودش نگه می دارد. باید یک دفترچه کارت جداگانه برای خودم تهیه ببینم تا اینجوری دستم در پوست گردو نماند. نه شماره سوپری دارم و نه سفارش غذا. امروز درستش می کنم. باید مواظب خودم باشم. شوهرم که نیست، باید اوضاع را در دست خودم بگیرم.
می دانم که قرار بود تمرین ششم زندگی مثل عسل را بنویسم. ولی همانطور که از خانه مرخصی گرفته ام، دارم از شما هم مرخصی می گیرم. نمی توانم کار جدی انجام بدهم. فقط می خواهم نق نق و غرغر کنم. و خوب بخورم و بنوشم و استراحت کنم.