امروز از صبح در میلاد نور و پاساژ کویتی ها می گشتیم. برای آقای شوشو پلیور و کاپشن خریدیم. از پوشیدن لباس گرم و آستین بلند بدش می آمد. ولی امسال که داروخانه را در بومهن باز کرده، قبول کرده که دیگر نمی تواند کل پاییز و زمستان را با تی شرت آستین کوتاه سر کند! فکر می کردیم امروز می توانیم برای من هم پالتو بخریم که دیدیم نه بابا! وقت نمی شود.
خرید که تمام شد، آقای شوشو یک دسته گل خوشگل برای من خرید، بعد مرا خانه گذاشت و برای دیدن مادرش رفت. پسر نمی خواست برای دیدن مادربزرگش برود. گفت: " درس دارم." اول چیزی نگفتم. بعد دیدم نمی شود سکوت کرد. گفتم: "پسرجان! هفته پیش پدرت می خواست موبایل بخرد، تو چندین ساعت همراهش رفتی. تا شب هم داشتی روی موبایل برنامه نصب می کردی. من مثل سیر و سرکه می جوشیدم که چرا درس نمی خوانی. الان سه ماه است که به خانه مادربزرگت نرفته ای. صدای پیرزن درمی آید. غصه می خورد. شروع می کند به گریه کردن و دعوا راه انداختن. آخر او تو را بزرگ کرده است. حق دارد که ماهی یک بار سری به او بزنی." دید حرفم حساب است، قبول کرد.
من هم نیم ساعت دیگر برای عید مبارکی سری به مادر و پدر خودم می زنم. در پاساژ کویتی ها یک جعبه شیرینی گذاشته بودند، تازه تازه، داغ. عوض یکی، سه تا برداشتم. داشتم با لذت طعم ذره ذره آن را می چشیدم که یادم افتاد واااااااااای در سایت عید مبارکی نگذاشتم که.
الان وسط هزار و صد کار آمدم دالی کنم و بگویم: "عید شما مبارک!" سادات محترم، سیدها و سیده های نازنین، عیدی ما یادتان نرود. دیروز یکی از نسخه پیچ های داروخانه که سید است، به همه کارکنان داروخانه، از جمله شوهر من، نفری هزار تومان عیدی داده است. ای جــــــــــــــــــان: )
پی نوشت: وقت نکردم کامنتها را تایید کنم. ببخشید.