من نسبت به ازدواج بدبین بودم. فکر میکردم ازدواجی رابطهای خسته کننده، زجرآور و اجباری است. تصور می کردم ازدواج کردن، امکان رشد و پیشرفت یک خانم را از بین میبرد و او را محدود و کوچک میکند. سه زوج بودند که مرا نسبت به ازدواج خوش بین کردند. همزمان با آنها آشنا نشدم. آنها یکی از پس از دیگری به زندگی من وارد شدند و مفهوم شیرین ازدواج را در ذهنم کاشتند.
اولین زوج: هر دو پزشک بودند. هر دو از پرطرفدارترین افراد دانشگاه. تقریباً همه دختران دانشکده ما عاشق، آن آقا بودند و خانم چنان برق نگاه و لبخند فتنه انگیزی داشت که شیطان را هم از راه بدر میبرد. وقتی فهمیدم آن دو با هم ازدواج کردند، خوشحال شدم.
خانم را دوست میداشتم و برای آقا احترام قائل بودم. چرا برای این آقا احترام قائل بودم؟ چون او چند هفتهای سعی کرده بود، مرا جزو خیل عظیم طرفداران خود کند، وقتی دید به او اهمیت نمیدهم، خیلی ساده و بدون آن که دلخور شود، بی خیال من شد. پس از آن رفتاری کاملاً محترمانه با من داشت و هرگز به روی خودش نیاورد که از من تودهنی خورده است. او را مردی با قلب بزرگ و مهربان دیدم.
من مهمان همیشگی خانه آنها بودم. خانه با سلیقه و تمیز، با غذهای خوشمزه، صاحبان خانه شیکپوش، مجلس گرم کن. آنها سعی کردند مرا با یکی از دوستانشان جفت و جور کنند. الحمدااله آنقدر خنگ بودم که هیچوقت متوجه این موضوع نشدم. از مهمانی و بحثهای عرفانی و ادبی لذت میبردم. از طرفی از تماشای احترام و عشق این زن و شوهر جوان بسیار کیف میکردم.
بقیه متاهلها از آنها متنفر بودند! دلشان نمیخواست سر به تن این دو باشد. با دیدن این زوج خوشبخت، غم عالم به دلشان میآمد. هزار فتنه میریختند که میانه آن دو را بهم بزنند، ولی رابطه آن دو مثل کوه استوار بود. در عوض زن و شوهرها بعد از دیدن آن دو از عصبانیت به جان هم میافتادند و دعوا میکردند.
متاسفانه خوشبختی آن دو، چیزی کم داشت. دلشان بچه میخواست. یواشکی هزار جور دوا و درمان میکردند و نتیجه نداشت. می گویم یواشکی، چون به من چیزی نگفتند، ولی من میدانستم. از کجا؟ نمیدانم از کجا میدانستم. شاید پزشکان، زنان عقیم را با یک نگاه میشناسند. شاید نگاه حسرت زدهشان را به بچههای دیگران میدیدم، شاید تغییرات خلق و خوی ماهانه زن را میدیدم. بهرحال اگر من میدانستم آنها در آتش حسرت بچه دار شدن میسوزند، لابد سایر پزشکان هم میدانستند. آنها بالاخره بچه دار شدند. نمیدانم براستی صاحب فرزند شدند یا بچهای را به فرزندی قبول کردند. در هر صورت خوشبختیشان با حضور آن کودک شیرین، تکمیل شد.
این زن و شوهر نازنین چندین ماه وقت صرف کردند تا من و یکی از دوستانشان را جفت و جور کنند. بالاخره خانم مرا کناری کشید و پرسید: "چرا اینطوری رفتار میکنی؟ اگر از این آقا خوشت نمیآید بگو ما دست از تلاش برداریم." من اعتراف کردم تا آن لحظه در مورد آن آقا اصلاً فکر هم نکردهام. اصلاً توجه نکردم او ممکن است خواستگار من باشد. خانم بسیار تعجب کرد. گفت: "تو سی و چند ساله هستی. پس کی میخواهی به مردان به عنوان همسر آیندهات فکر کنی؟" جوابی نداشتم. چون مرتب پیش او در مورد مجرد بودنم، شکایت میکردم، ولی متوجه نشده بودم آنها دارند بساط ازدواج مرا میچینند.
وقتی آنها متوجه شوند من اصلاً در باغ نیستم مهمانی بازی را متوقف کردند. در واقع آنها مدتی رابطهشان را با همه قطع کردند و پس از یک سال با یک پسر به میان ما بازگشتند. آیا آن پسر واقعاً بچه خودشان بود؟ یا او را فرزندی قبول کرده بووند؟ نمیدانم. هرچه بود رابطه من و آنها قطع شد. هرچند هنوز که هنوز است خاطره شیرین این زوج دوست داشتنی برایم گرامی است. انشاالله همیشه خوشبخت باشند.
دومین زوج، دنداپزشک بودند. دختر دایی پسر عمه بودند. زود ازدواج کرده و در کنار هم درس خوانده بودند. دو تا پسر شیطان داشتند. خدا حفظشان کند. وقتی با آن دو آشنا شدم هر دو از من کوچکتر بودند ولی حدود پانزده سال از ازدواج آنها میگذشت. رابطه آن دو سرشار از عشق و احترام بود. جانشان به جان هم بسته بود. خانه بزرگ و راحت، پر از خوراکی خوشمزه و مهمانی داشتند.
آنها هم سعی کردند مرا با یکی از فامیلهایشان جوش بدهند. باز هم من نفهمیدم این همه مهمانی و رفت و آمد به خاطر چیست. درحالیکه هر روز از غم مجرد ماندن با دوستم حرف میزدم. وقتی او از خنگی من به جان آمد، شخصاً خواستگاری را مطرح کرد. خدایا! باز هم من متوجه آن آقا نشده بودم. من منی کردم. دوستم فکر کرد جوابم مثبت است. همان شب آن آقا از من خواستگاری کرد. جواب من چی بود؟ از خنده روده بر شدم و اتاق را ترک کردم! دوستم از من دلخور شد و رابطه ما قطع شد. حیف...
من خنده نمکین او و نگاه عاشقانهاش به همسرش را بسیار دوست داشتم. یک جمله او همیشه در گوشم تکرار میشود. او گفت: "پانزده سال از ازدواجم میگذرد ولی هنوز خجالت میکشم جلوی شوهرم بدون آرایش ظاهر شوم. حتماً جلوی او آرایش میکنم و لباس خوب میپوشم." حالا فکر نکنید خیلی آرایش می کردها. نه! یک دستی توی صورتش میبرد، ولی همیشه حواسش بود که مرتب و منظم باشد. او یکی از افرادی بود که مرا به ازدواج امیدوار کرد.
سومین زوج بسیار جوانتر از من بودند. وقتی آنها شانزده ساله و هجده ساله بودند که با هم آشنا شدند. مادرپسر با مادر دختر تماس گرفت و اطلاع داد دختر و پسر با هم دوست هستند. وقتی دختر دیپلمش را گرفت، مادر پسر به او گفت: "تو دو سال است با این دختر دوست هستی و همدگیر را دوست دارید. او دیپلمش را گرفته و شما سربازی رفتید، دیگر وقت ازدواج است." قابل توجه بعضی مادران که اجازه نمیدهند هیچ دختری به پسر شاخ شمشادشان نزدیک شود! آنها ازدواج کردند.
مدرنترین و موفقترین زوجی که میشناسم. خانم کار میکند، کار هنری و مرد در خانه است. آشپزی و بچه داری میکند. آنها بسیار خوش مشرب و دوست داشتنی هستند. کلاً مثل دوقلوهای بهم چسبیده هستند. من هرگز یکی را بدون دیگری ندیدم. مدتی است از آنها هم خبری ندارم ولی می دانم همچنان خوش هستند.
این سه زوج دوست داشتنی مرا به ازدواج امیدوار کردند. خدا حفظشان کند.
شما دوست عزیزی که دلتان میخواهد ازدواج کنید، باید نسبت به ازدواج ذهنیت مثبت داشته باشید. در مقاله 20 فیلم هپی اند، من 20 فیلم رومانتیک معرفی کردم که با تماشای آنها ذهنیت شما نسبت به عاشقی مثبت میشود. برای این که نسبت به ازدواج ذهنیت مثبت پیدا کنید، به جای این که پای درددل خانمهای متأهل ناراضی بنشینید یا به طلاقها و دعواهای زن و شوهری فکر کنید، بیایید و به زوجهای خوشبخت توجه کنید. مطمئن باشید دور و برتان پر از زوجهای خوشبخت است.
همانطور که می دانید من مشاور موفقیت هستم و یکی از زمینههایی که در مورد آن مشاوره میدهم، ازدواج است. اگر خانم مجردی تصمیم دارد ازدواج کند، ولی انگار کارها گره خورده و کار پیش نمیرود، من به او کمک میکنم تا جواب این سؤالات را پیدا کند:
- چرا خواستگار ندارم؟
- چرا خواستگار یک بار میآید و دیگر پشت سرش را نگاه نمیکند؟
- چرا آشناییام با آقایان به ازدواج ختم نمیشود؟
- چرا آقایانی که مورد علاقه من هستند، به من توجه نمیکنند؟
مشاورههایی از این دست معمولاً یک جلسهای نیستند، بلکه لازم است چندین جلسه ملاقات داشته باشیم تا کلید اصلی را پیدا کنیم. به همین دلیل من بسته چهار جلسهای مشاوره را تدارک دیدهام. یعنی شما برای چهار جلسه مشاوره وقت میگیرید، ولی فقط سه جلسه هزینه میپردازید و یک جلسه مهمان من هستید. وقت گرفتن برای چهار جلسه مشاوره === > یک جلسه رایگان
چندی پیش، خانمی برای مشاوره پیش من آمده بود و گفت هیچ زوج خوشبختی نمیشناسد. قرار شد زوجهای خوشبخت اطرافش را شناسایی کند. دو هفته بعد او با یک فهرست پنجاه تایی از زوجهای خوشبخت برگشت! شما چند تا زوج خوشبخت میشناسید؟