دوشنبه مطب شلوغ بود. وسط هاگیر واگیر مطب، منشیام یک لحظه داخل آمد و هفت شاخه بامبو، یک جعبه مقوایی بزرگ و یک نامه به دستم داد. به قدری سرم شلوغ بود که حتی عنوان پاکت را نخواندم. بامبوها را گوشهای گذاشتم و به کارم ادامه دادم.
ساعت نه شب که ویزیت بیماران تمام شد، داشتم از تشنگی خفه میشدم. فرصت نکرده بودم، یک فنجان چای بخورم. نگاهم به بامبوها افتاد. دلم برایشان سوخت. به خودم گفتم: "آنها واجب تر از من هستند." با زحمت ظرفی گیر آوردم، قدری در آن آب ریختم و بامبوهای زبانبسته را در آن قراردادم. یک لیوان آب هم خودم خوردم. بعد جعبه مقوایی بزرگ را باز کردم. فکر میکنید چی بود؟
یک گلدان بلند و زیبا برای بامبوها!
خدایا! چه کسی برایم بامبو فرستاده، بعد هم آن قدر بافکر بوده که می دانسته در مطب گلدان گیر نمیآید و لابد شب عیدی باید از فردا در خیابان راه بیفتم دنبال گلدان برای بامبو.
کارتپستال را باز کردم و این را دیدم:
الی گولو ... من هنوز در کف محبت تو ماندهام. ممنونم. هزار بار ممنونم.
من اولین عیدی امسال را از دست یک تازه حاج خانوم گرفتم. بهبه!