ساعت هشت صبح از خانه حرکت کردیم. دروغ چرا؟ آقای شوشو ده دقیقه به هشت حرکت کرد و سر راه، خانم کاشی ساز را برداشت. من هشت و ده دقیقه راه افتادم، چون آرایشم طول کشیده بود (آیکون خیلی شرمندهام... بالاخره خانم هستم دیگه!)
وقتی به فرهنگسرا رسیدیم، داشتند حیاط را آب و جارو میکردند. حیاط پاکیزه و آفتاب روشن و آسمان آبی و بوی خوش نم زمین... اوه صفایی داشت. فرهنگسرا شکل و رویی پیدا کرده بود که فکر کنم از بدو تاسیسش چنین چیزی را تجربه نکرده بود !
تلفن فرهنگسرا قطع بود. آقای شوشو با دستگاه پوز کلنجار میرفت و خانم کاشی ساز هم با مخابرات تماس میگرفت و هم پابه پای من، وسایل را میچید . داخل توالت، سطل آشغال، دستمال کاغذی، صابون مایع، بوگیر لیمویی گذاشتیم. چند کاغذ نشانه برای نشان دادن مسیر توالت به دیوار چسباندیم. روی میزها، سفره کاغذی انداختیم. خوراکیها را جای محفوظی گذاشتیم تا برای زمان پذیرایی تازه بمانند . داخل سطلهای آشغال، کیسه زباله گذاشتیم.
دو سه تا از دوستان خیلی زود رسیدند، حتی زودتر از گروه کمک. آنها وقتی ما را در تکاپو دیدند، آستینها را بالا زدند و شروع کردند به کمک و چنان شور حسینی برشان داشت که حتی وقتی همه همکاران من از راه رسیدند، با جدیت به کار کردن ادامه دادند. من مجبور شدم شخصا مداخله کنم و آنها را بزور سر جایشان بنشانم و یک لیوان شیرشکلات به دستشان بدهم تا خستگی راه و کار از تنشان بیرون برود. دو دوست عزیزی که از راه دور آمدید، ازتان ممنونم که دلسوزانه به ما کمک کردید.
این تصویر من و همکاران عزیز و دوست داشتنی که همه شرکت کنندگان از رفتار و برخورد خوب آنها لذت برده بودند و تشکر داشتند. یکی منشی عزیزم است که با وجود سابقه کار کم، خیلی خوب از عهده کار برآمد. سه تای دیگر جزو حلقه هدف سال گذشته هستند. به آنها گفته بودم: دلم میخواد مثل پلنگ بشوید: «زیبا، قوی، جسور، باشکوه» و دیروز داشتم هر سه را تماشا میکردم... ماشاالله ماشاالله
همسرم چند دقیقه از مجموعه خارج شد که برای بخش سمعی بصری، باتری قلمی بخرد. وقتی برگشت، مرا صدا کرد و گفت: «بیا اینو ببین! نظرت چیه؟» رفته بود یک سبد گل گرفته بود و روی سن گذاشته بود... همانجا یک بوس کوچولو گوشه لپش گذاشتم که زود مرا کنار زد که «نکن! بده!» سالن چه جلوه خوبی پیدا کرده بود .
وقتی همه چیز در جای خود قرار گرفت، دوستان با شیر شکلات پذیرایی شدند، بسته آموزشی خود را تحویل گرفتند و داخل سالن رفتند. چندی پیش خانم الناز قربانی مجموعهای عکسهای زیبا در اختیار من گذاشته بود. هربار از این مجموعه استفاده میکنم، غرق امتنان و سپاس میشوم. به کمک این مجموعه، پاورپوینتی از عکس گلها آماده کرده بودم. موزیک ملایمی پخش میشد و حال و هوای خوشایندی در سالن وجود داشت. بعد آهنگ «دوست دارم زندگی رو!» و سپس سرود «ای ایران!» که با مجموعهای از تصاویر کشور زیبایمان همراه بود .
کارگاه با سوت و جیغ و کف شروع شد. برای دوستان توضیح دادم کتاب تمرینی که به دست دارند، کلید ورود آنها به زندگی ایده آلشان است. هر سوال قطعهای از یک پازل است. به تنهایی چندان معنا ندارد، ولی وقتی کنار هم قرار میگیرد، معما حل میشود. دوستان به خوبی کارگاه را همراهی میکردند. ساعت یازده و نیم، زمان استراحت فرا رسید و پذیرایی شدیم .
در بخش دوم کارگاه، دوستان اهداف خود را نوشتند و الویت بندی کردند. سپس به سه گروه تقسیم شدند و یک راهنما به سراغ یک گروه رفت و چرخ زندگیشان را بررسی کرد و جملات اهداف آنها را کنترل نمود. من هدفگذاری را به شیوه «چ چ چ» تدریس کردم. این شیوه ابداعی خودم است. ساده است و پیچیدگی ندارد، به ذهن قلاب میشود و فراموشنشدنی است. من چشمه علایی هستم و به حرف «چ» علاقه دارم. خیال دارم این متد را به نام خودم ثبت کنم. برای ثبت متد باید به کجا مراجعه کرد؟! ۹۰% شرکت کنندگان بخوبی موضوع را درک کردهاند و اهداف خود را براحتی تنظیم کردند. معلمها میدانند که این آمار خوبی برای یک کلاس است .
سالن سرد بود. من داشتم راه میرفتم و هیجان داشتم و حالیام نبود، ولی بقیه دوستان از سرما در خود مچاله بودند. کارگاه ساعت دو و ربع تمام شد. همکاران قبل از اتمام کارگاه، وسایل را جمع کرده بودند و ما آماده ترک سالن بودیم. خودم از اجرا، همکاران، پذیرایی، غذاخوری و همکاری همه شرکت کنندگان بسیار راضی بودم. ولی آقا سرد بودها! سرد! سیستم گرمایشی سالن خراب شده بود. شانس آوردیم روز آفتابی بسیار زیبایی بود، وگرنه نمیدانم چه به سر شرکت کنندگان میآمد. طفلکیها از سرما کبود شده بودند. گفته بودم لباس گرم بپوشند، ولی همان لباس پرپریهای پاییزی تنشان بود. سرمای منطقه دماوند را باور نداشتند انگار و من هم باور نمیکردم یک سالن یخ کرده تحویل بگیرم ...
نصف دوستان ماشین شخصی داشتند و دوستانی را که ماشین نداشتند، سوار کردند و همگی به رستوران رفتیم. پارکینگ رستوران آماده بود. ماشینها را پارک کردیم و به سالن گرم رستوران وارد شدیم . هرقدر در سالن فرهنگسرا حرص خوردم و هر لحظه انتظار نزول یک بلای آسمانی دیگر را میکشیدم، اینجا خیالم راحت بود. سالن گرم، تمیز، سرویس مرتب و غذا خوشمزه.
دوستان در گروههای هشت تایی سر میز نشستند و گپ زدند و غذایشان را نوش جان کردند. سپس دو سه تا عکس دسته جمعی انداختیم و برای انجام تمرین آخر، به حیاط رستوران رفتیم. تمرین خوبی بود. کلی خندیدیم و شاد شدیم .
با دوستان خداحافظی کردیم و من و گروه VIP به مطب من رفتیم. مطب مقابل رستوران است. در جمعی کوچک و دوستانه پرسش و پاسخ داشتیم. حرف زدیم و مسائل را بررسی کردیم . ساعت شش کار ما تمام شد. بخوبی میدیدم دوستان حاضرند چند ساعت دیگر هم بمانند و حرف بزنند، ولی هر چیز خوبی یک وقتی تمام میشود. به همین دلیل باید قدر لحظهها و فرصتها را بدانیم .
خوشحالم قرار است تعدادی از دوستان را دو هفته دیگر ببینم و کلاس نیمه خصوصی «زن جذاب» را در کنار هم برگزار کنیم .