صبح وقتی از خواب بیدار شدم این پیام روی وایبرم نقش بسته بود:
سلام آنا جان ، دوست داشتم این لحظه خیلی شاد را باهات تقسیم کنم و تو بهترین شریک
در سفرم و کارهای جدید زدم که راحت بفروشم ، یک زن زیبای برزیلی دو عدد خرید و هفته پیش راهی خانهاش شد ، همین الان ایمیل فرستاده و 6 عدد دیگر سفارش داده که برایش پست کنم برزیل . این برایم خیلی معنا دارد .
کارهایم را دوست دارند و هر کدام سفر میکند به نقطه ای
ممنون حالا من یک مسافر ، یک طراح و یک فروشنده هستم
لادن
لادن سه ماه مشاوره زندگی دریافت کرد. او بسیار خلاق است، ولی چون بیقرار و سرکش است، طاقت ندارد کارمند باشد. عاشق سفر است، ولی چون بی پول بود، نمیتوانست سفر کند. با خودش قهر بود بشدت. خود را بازنده میدانست و مدام خود را سرزنش میکرد. در طول سه ماه مشاوره متوجه شد چه مهارتهای خاص و ویژه ای دارد. با بخش هنرمند و خیالباف خود آشتی کرد. قبول کرد قرار نیست کارمند باشد. شیوه خویش کارفرمایی را یاد گرفت.
اکنون او بلوزهای زیبایی طراحی میکند و به سفر میرود. در طول سفر، بلوزهایش را میفروشد و خرج سفرش را درمی آورد. او زیبایی خلق میکند، سفر میرود و پول دارد.
آخر شب این یکی متن هم به دستم رسید. آن را خواندم و بی اختیار شروع کردم به اشک سپاس ریختن.