از خواب بیدار میشوم. تمام شب با کابوسی دست و پنجه نرم کردهام. می دانم خوابهای ما دریچه ای به ناخودآگاه مان است و ناخودآگاه ما مملو از تاریکیها و ناشناختههاست. زیر لب زمزمه میکنم: "خدایا این کابوس را به دست تو میسپارم که معمای آن را برایم حل کنی و مرا از تکرار آن در امان نگه داری."
بعد در رختخواب کش و قوسی به بدنم میدهم و لبخند میزنم و می گویم: سلام امروز! چرخی میزنم و صورت همسرم را میبوسم. می دانم او هم کابوس دیده است. نمیدانم من کابوسهایم را به او منتقل میکنم یا او کابوسهایش را به من منتقل میکند. روحمان به یکدیگر متصل است و امیدها و نومیدیهای مان حتی در هنگام خواب منتقل میشود.
زیر لب خطاب به خودم می گویم: "الان وقت خوبی است که از تختخواب بیرون بیایی و از فرصتهایی که دنیا امروز در اختیارت گذاشته، استفاده کنی."
به آرامی روی تختخواب مینشینم و نرم پاهایم را روی زمین میگذارم و می گویم: سپاسگزارم!
میایستم و می گویم: سپاسگزارم!
قدم برمیدارم و میگویم: سپاسگزارم!
جلوی آینه میایستم و به موهایی که سیخ سیخ بالای سرم ایستاده نگاه میکنم و از ته دل به قیافه خنده دار خودم میخندم. مستقیم به چشمان خودم نگاه میکنم و میخندم. جوری میخندم که انگار همه سلولهای بدنم میخندد.
بعد سراغ کتری برقی میروم و کمی آب جوش میآورم. از پنجره به آسمان نگاه میکنم. یک روز ابری و بارانی. انگار ملافههای سفید را شستهاند و آویزان کردهاند. عاشق روز ابری و بارانی هستم. آب جوش آمده است. قدری نمک به آن اضافه میکنم. بینیام را با آب نمک شستشو میدهم. بعد دندانم را مسواک میزنم. در هنگام مسواک زدن برای خودم شکلک در میآورم تا خلقم خوش شود.
تسبیحم را برمی دارم و دانه دانه میاندازم: من خودمو دوس دارم. من خودمو دوس دارم. من خودمو دوس دارم.
بعد بی آنکه فکر کنم چی دارم مینویسم تند تند سه صفحه مینویسم. هرچی به ذهنم میرسد، از خوب و بد و زشت و زیبا مینویسم. این کار باعث میشود غرغرها و منفی بافی ها از کلهام خارج شود و روی کاغذ نقش ببندد. افکار انرژی دارند. وقتی آنها را مینویسیم، انرژی به ماده تبدیل میشود و از ذهن ما خارج میشوند. وگرنه مثل کلاف سردرگم ما را تا شب گرفتار میکنند.
کتابی حاوی سخنان بزرگان و نوشتههای مثبت را برمیدارم و چند دقیقه میخوانم.
حالا آمادهام روز را آغاز کنم.
من آهسته آهسته روز را شروع میکنم. تا قدرت و انرژی کافی برای روبرو شدن با مسائل زندگی را داشته باشم. زندگی ماشین زده ما به گونه ای است که مدام ما را تحت فشار میگذارد: تندتر! تندتر! تندتر!
بیشتر ما صبح بیدار میشویم و بی آنکه درست دست و صورتمان را بشوییم عازم محل کار میشویم. هنوز از خوب شب گذشته آشفتهایم، هنوز ذهن مان ضعیف است که خود را در خیابان و در معرض هزاران مسئله مییابیم.
اولین ساعت صبح، ساعتی طلایی است و زمانی جادویی برای قوی شدن است. اگر آهسته آهسته روز را آغاز کنیم و اول صبح ذهن خود را پر از حرفهای خوب، فکرهای خوب کنیم، میتوانیم روزی عالی را شروع کنیم.
در هنگام صبح ذهن ما بسیار تلقین پذیر است. اگر با حرفهای خوب، فکرهای خوب و افکار پر از سپاسگزاری آن را آغاز کنیم، روزی عالی را میسازیم.
وقتی به خود وعده میدهیم امروز دنیا قرار است فرصتهای عالی در اختیار ما قرار بدهد، باور میکنیم.
وقتی به خودمان میخندیم و با خودمان شوخی میکنیم، با خوش اخلاقی روز را شروع میکنیم.
حالا نوبت شماست. شما روز خود را چگونه آغاز میکنید؟